صبح ، نزدیک های طلوع آفتاب بیدار شدیم . چاه مزرعه سید راه افتاده بود . رفتم از آب خنکش خوردم . زود نمازمان را خواندیم و وسایلمان را بستیم . ساعت هفت دیگر از سید جدا شده بودم و در راه بودیم . یک کوه تا سد مانده بود . در راه چند باری خسته شدیم و نشستیم . به کفشم نگاه می کردم که حسابی خاکی شده بود . به این فکر فرو می رفتم که چند وقت دیگر که در بالا و پایین های روزمرگی هایم گیر افتاده ام و آن را در جاکفشی می دیدم ، دیگر از این لحظه یادی نبود . مکان ها و زمان هایی که این لحظات زیبا می ساخت می مردند و زمان و مکان های جدیدی می آمدند که غریبه اند و شاید زیبا نبودند .
بالاخره مسیر طی شد و به بالای قله رسیدیم . آبی سد را که دیدیم از خوشحالی پر کشیدیم . خستگی مان در رفت . ایستادیم و چند عکس گرفتیم . هم رو به سمت سد و هم رو به مسیر بلندی که در پشت سرمان ، از آن عبور کرده بودیم . به راه ادامه دادیم . در راه چند درخت بَنه کوهی دیدیم که دست نخورده مانده بود . از آن مشتی چیدیم تا سوغاتی ببریم . هوای این طرف کوه بوی یک رطوبت ظریف و خنک داشت که بوی هوای شیراز قدیم را می داد .
دشتی که دامنه کوه را به ساحل سد می رساند ، به خاطر اینکه از این سمت راهی به جاده نداشت همان طود سفید و بکر و ساکت مانده مانده بود . نه کیسه پلاستیکی ، نه شیشه نوشابه ای و نه نشانه ای از دستکاری های انسان . از این نشانه ها غرق در خاطرات کودکی ام می شدم . نزدیک سد که شدیم ، از احسان جدا شدم ، می خواستیم تنها باشیم . 
بوی تند آویشن تازه که از گوشه و کنار رویده بود مرا پرت می کرد به کمی مانده به ظهر یکی از روز های کودکی ام در آشپزخانه ی پر از رنگ های پر رنگ خانه مادربزرگ و حیاطش که آفتاب ، کم کم داشت در آن دراز می کشید و من می شناختمش . همان جا می رسیدم به کودکی که کنکاوانه و پر از تحیّر دنیا را می بویید و برایش عطر ها معنی مهمی داشت . کودکی که دوست داشتم کنارش بنشینم و به چشم هایش نگاه کنم تا خودم را دوباره به یاد بیاورم .
حالا با دریا تنها شده بودم . دریا ، موج های ظریف و نازکی داشت . موج هایی که دو سانتی می شدند و آرام روی هم می غلطیدند تا به ساحل سنگریزه ها می رسیدند . از داخل آب زلال دریاچه ، سنگ ریزه های کف آب معوّج می شدند . انگار برای من شکلک در می آوردند تا بخندم . بر پشت کوله ام که تا به حال بر پشتم بود نشستم . متوجه بریده شدنم از گذشته و جدا افتادن از خودم بودم . همان حسی که این روز ها غالبا با من بود و تنهایی را برای فکر کردن به آن می خواستم . من از گذشتن و گذران متحیّر بودم . از کودکی ام و از عبور از آن و از روشنایی هایی که از آن دور می شدم . حسرت آن نقاشی زیبا و رنگارنگ و آشنایی که چند پرده زخیم بازیگری و محافظه کاری و چندرنگی روی آن کشیده شده بود را داشتم . دیگر آن از دست رفته بود و من همین بودم که امروز هستم ، یک حیات گنگ و کرخت و بی رنگ و گیج و سنگین و کدر .
بلند شدم و راه افتادم به سمت احسان که دورتر خلوت کرده بود . نگاهم به زیبایی های ساحل بود . به احسان که رسیدم گفت برویم بالاتر ، سمت تاج سد تا در آن قسمت سخره ای اش ، آبتنی کنیم ، اینجا راکد و کم عمق است .
راه که افتادیم و یک دهنه سنگی را که رد کردیم ، دیدیم ، مردی که در دامنه کوه مشرف به سد ایستاده بود ، علامت می داد که برویم سمتش . کم محلی کردیم و به راهمان ادامه دادیم . مرد دوباره دستهایش را تکان می داد و علامت می داد . داد زدیم که داریم داریم می رویم سمت تاج سد و به دوباره راه افتادیم . مرد که انگار عصبانی بود ، از بالا سرازیر شد پایین ، سمت ما . شلنگ و تخته می انداخت . دیدیم در یک دستش یک دشنه بزرگ سیاه است و در دست دیگرش یک ترکه چوبی . حول کرده بودیم . به احسان گفتم چیزی برای از دست دادن نداریم و به راه رفتنمان ادامه دادیم . مرد سر تاپا مشکی پوشیده بود و شلوار کردی داشت ، سرعتش را بیشتر کرد و خیز برداشت و خودش را به ما رساند . یک لحظه ترکه را با شدّت بالای سرش برد و پایین آورد . من ترسیده بودم ، سرمان را درون دستم پیچیدم و پشتم را به او کردم . چند لحظه همه جا ساکت بود و من به همان حالت ماندم . انگار هیچ چیز تکان نمی خورد حتی آب . یک دفعه مردک پُقّی زد زیر خنده و قاه قاه شروع کرد به خندیدن . من و احسان رنگ پریده و با چشمانی گرد شده ، گیج و با تعجب به او خیره شده بودیم . مثل شکارهایی که منتظرند ببیند شکارچی شان می خواهد با آنها چه کند . 
مرد که بهت زدگی ما را دید ، ساکت و شد لب و لوچه اش را جمع کرد و با لحن مهربانانه ای گفت آقا صد باره داریم داد می زنم کنار ساحل سر و صدا نکنید تور انداختیم و طعمه گذاشته ایم ، این طوری ماهی ها فرار می کنند . من که همان طور متحیّر بودم ، بدون اینکه به سایر حرف هایش فکر کنم ، تا فهمیدم از ما چه می خواهد ، بدون اینکه بخواهم بروی خودم بیاورم که چه حالی داریم ، زود گفتم چشم و حتی معذرت خواهیی هم کردم و حرکت کردم . اصلاً انگار که هیچ ظلمی نشده باشد و لزومی به هیچ دادخواهی نباشد . احسان چند اعتراض ناقص کرد و او هم همراه من راه افتاد تا از این صحنه رعب آور دور شویم .
زمان کند می گذشت و هردومان ساکت بودیم و در مرور آنچه اتفاق افتاده بود غرق شده بودیم . احسان گفت ، ترکه را که بالا برد ، گفتم خدایا الآن است که با دشنه شکمت را پاره کند . نفسم ایستاد . گفت خیلی بد ترسیدی . جوابی نداشتم . دوست نداشتم سکوتم را ول کنم .  احسان ادامه داد ، اصلاً حق ندارد چنین خواسته ای داشته باشد . سهم ما از طبیعت قدر سهم اوست و چند بار این حرف را به بیان های مختلف تکرار کرد و بعد گفت اصلاچه کسی گفته ماهی با صدای پای انسان فرار می کند ؟
صخره بعد را که رد کردیم دیگری اثری از بساط مرد سیاه پوش نبود . کمی که رفتیم به یک شیار دیگر رسیدیم . مرد دیگری دوباره دست تکان داد و علامت داد . حالا می دانستیم منظور او چیست . ما هم به او علامت دادیم که می فهمیم چه می گوید و مسیر مان را از بالاتر انداختیم . احسان این را قبول نداشت و زیر بار نمی رفت . به مرد ماهیگیر دوم که رسیدیم ، به ما تعارف کرد تا با او چایی بخوریم . قبول نکردیم و گفتیم ، عجله داریم تا برسیم به تاج سد . او تعجب کرد و گفت تا تاج سد که خیلی راه است و دوباره خواست تا از قسمت های بالاتر برویم . احسان کمی بحث کرد . من راه افتادم . هنوز گیج حادثه قبل بودم .
از صخره بعد که رد شدیم تا لحظات آخر سفر منطقه مطلقاً بکر سد شروع شد . هیچ انسان و هیچ علامت انسانی ، جز چند شیشه نوشابه ایی که به ساحل آمده بودند دیده نمی شد . در اولین ساحل آرامی که پیدا کردیم لباس ها را کندیم و به آب زدیم . ساحل صخره ای بود و آب عمق زیادی داشت . ماهی ها نترس و بدون شرم به ما نزدیک می شدندو دورمان شنا می کردند . ذخیره ی آب خوردنمان تمام شده بود . احسان بطری ها را برداشت و از ساحل دور شد و آنها را پر کرد .

خسته که شدیم ، آمدیم بیرون و روی صخره ها که با آفتاب حسابی گرم شده بودند دراز کشیدیم تا تنمان خشک شود . همان جا نهارمان را هم خوردیم . نان ، گوجه ، بیسکوییت ، خرما و بادام . لباس هایمان را پوشیدیم و راه افتادیم . ادامه مسیر را باید از کوه ها و صخره های بزرگی که به طور زیکزاکی به ساحل سد می رسید ،  عبور می کردیم . باید از تخته سنگ های بزرگ پای کوه بالا می رفتیم و از بینشان می پردیم . بعضی جاها باید با احتیاط بین دو قطعه سنگ بزرگ را صخره نوردی می کردیم ، وگرنه مجبور بودیم مسیر زیادی را بالا و پایین شویم . زیک زاک های ساحل تمامی نداشت ، هر کدامشان نیم ساعتی وقت می گرفت . 
بین شیار ها سایه ای دیدیم و به سمت آن از گرمای ظهر تابستان فرار کردیم . چشممان افتاد به صخره بزرگ و زرد زیر پایمان که به داخل آب فیروزه ای سد فرو رفته بود و اطراف آن یک آکواریوم بزرگ طبیعی شکل گرفته بود . شگفت زده شده بودیم . انواع ماهی های درشت و ریز به آرامی و بدون هیچ حرکت تندی روی کفه ی صخره ای که زیر سطح آب بوجود آمده بود شنا می کردند . تعداد زیادی از آن ها روی یک تکه سنگ بزرگ زرد بدون حرکت ایستاده بودند ، انگار داشتند آفتاب می گرفتند یا استراحت می کردند . آرامش مطلق ماهی ها که انگار  اینجا بدون ترس صیاد سال ها بودهد که زندگی می کردند بر روح مان نشست و جراحت حادثه چند ساعت پیش را برد . جان گرفتیم . باز داشتیم از طبیعت و از سفرمان لذت می بردیم . احسان سر کیف آمد و از گوشی اش قطعه امام رضا (ع) را گذاشت .حسابی به هر دومان چسبید . ای حرمت ، ملجاء درماندگان ، دور مران ، از در و راهم بده ، رضا جان . حرف نمی زدیم ، همان طور ساکت به حرکت آرام ماهی ها نگاه می کردیم و موسیقی می نوشیدیم .به احسان به شوخی گفتم این ابناء الملوک ، کجا هستند بچه های پادشاهان که بیایند ببینند ما داریم چه لذتی می بریم .
اصلا نقشه این طرف سد را نداشتیم ، حسابمان این بود که به سد که برسیم ، جاده هست و بعد از یک آبتنی سوار ماشین می شویم و برمی گردیم شیراز . از حرف مرد ماهیگیر که تا تاج سد خیلی راه است حول شده بودیم . حالا هم که گیر این مسیر صخره ای افتاده بودیم که تمامی نداشت . همان جا نشسته بودیم و به این ها فکر می کردیم که احسان گفت ، بیا با این شیشه نوشابه ها یک کلک درست کنیم و وسایلمان را روی آن بچینیم و باقی مسیر را از داخل آب شنا کنیم . اینطور می توانستیم در مسیر مستقیم حرکت کنیم به جای عبور از عرض شیار ها از میانشان مستقیم برویم سمت تاج سد . محافظه کاری و جمودم را کنار گذاشتم و پذیرفتم ، حداقل به خاطر لذتِ تجربه اش .

اجزاء کلکمان خرد خرد جمع شد . دو کنده نازک درخت کاج ، بیست سی تا شیشه نوشابه پلاستیکی یک و نیم لیتری خالی که درشان را سفت بسته بودیم و بند کفش هایمان . کلک که آماده شد ، وسایلمان را روی آن محکم بستیم و سفر دریای کوچکمان را آغاز کردیم . نیم ساعتی شنا می کردیم و کیفور بودیم که یادمان آمد نمازمان را نخوانده ایم . گرفتیم سمت ساحل . کلک را بستیم و خودمان را کشیدیم بالا . باید صبر می کردیم تا خشک شویم . روی همان تخته سنگ ها ایستادیم . زود شد . بعد وضو گرفتیم و نماز راخواندیم و به راهمان ادامه دادیم .
در راه من به سینه شنا می کردم و هر وقت هم خسته ام می شد به پشت روی آب می خوابیدم و استراحت می کردم . سطح آب تا ارتفاع یک متری گرم بود و به تدریج هر چه پایین تر میرفتیم سرد تر می شد . کشیدن کلک به نوبت انجام می شد . شنای احسان از من بهتر بود و بیشتر از من کلک را کشید . احسان می گفت تو بی خود انرژی ات را مصرف می کنی ، در این وضعیت ، شنای امدادی بهینه ترین حالت است . من گفتم خیالت راحت باشد من به طور غریزی آن جوری که از همه بهینه تر باشد شنا می کنم . احسان گفت از زور تکبرت است که نمی پذیری . بعد کمی که امدادی شنا کردم ، دیدم روش خودم بهتر است . وسط های راه خسته شدیم و کنار گرفتیم در وسایلمان گشتیم ببینیم چیزی برای خوردن مانده یا نه . کمی نان ماده بود و چند کلّه سیر . سیر ها را پوست کندیم و با نان لقمه کردیم و خوردیم . فوق العاده عجیب بود . تنمان حسابی گرم شد و با انرژی راه را ادامه دادیم .
دو ساعتی به غروب مانده بود که ساحل های صخره ای را رد کردیم و به یک ساحل مسطح رسیدیم . هنوز ولی اثری از تاج یا حتی هیچ نشانی از حضور انسان در آن مناطق نبود . کلک را کنار کشیدیم و وسایلمان را خارج کردیم . کمی که خشک شدیم لباس هایمان را پوشیدیم و پیاده راه افتادیم  .

دماغه ساحل مسطح را را که رد کردیم ، شوکّه شدیم . چاره ای نبود . باید ادامه می دادیم ، سرعتمان را بیشتر کردیم . خورشید داشت به سمت غروب می رفت و طولانی شدن مسیر کمی ما را ترسانده بود . راه مطلقا بکر و دست نخورده بود . روی گل های بین سخره ها جای پای تازه ی انواع حیوانات مانده بود . کم کم از دور ساختمان های کمپ سازمان آب معلوم شد اما هنوز خیلی مانده بود . سرعتمان را بیشتر کردیم . سیرها معجزه کرده بودند . بعد از این همه ساعت هایی که از صبح در حال حرکت و صخره نوردی و شنا و سختی بود باز احساس انرژی و هوشیاری مناسبی داشتیم که برای خودمان هم عجیب بود .
آسمان سرخ و تیره بود که کم کم به جاده ی انتهای کمپ رسیدیم . محیط شهری و جدول کشی و فضا سازی های محوّطه کمپ دلمان را آرام کرد . به احسان گفتم فقط ممکن است گیر سگ های نگهبان کمپ بیفتیم . گفتم آنها تربیت شده اند که پاچه بگیرند . احسان توجهی نکرد . زمین صاف بود و می شد گام هایمان را تند تر کرد و ما هم تند تر رفتیم . جلوتر که رسیدیم دیدیم چند خانواده با ماشین های مدل بالا ، کنار نرده ها ایستاده انده اند و دارند عکس یادگاری می اندازند . خیالمان راحت شد . فجیع ترین حالت این بود که منّت این ها را می کشیدیم و التماس می کردیم تا ما را به لب جاده برسانند . همان جا جلوتر یک موتور سوار هم که لباس فورم داشت از راه رسید . جلویش را گرفتیم و وضعیتمان را گفتیم . گفت همین مسیر را پیاده بروید ، مشکلی پیش نمی آید ، سگی هم در کار نیست .

چراغ های جاده کمپ روشن شد . هوا دیگر کم کم تاریک شده بود و هنوز تا آخر جاده خیلی مانده بود . نیم ساعتی که رفتیم یک تویوتای پیکاپ آمد و جلوی پای ما ترمز زد و شروع کرد به بازجویی که کی هستید و اینجا چه می کنید ، بعد هم گفت سوار شوید . راننده و همراهش می گفتند صدای برّه ای را شندیده اند و آمده اند دنبالش تا شگار گرگ ها نشود . به احسان نگاه کردم و داشتم با چشم هایم برایش نسبت وضع خرابمان را با سلسه این علت و معلول ها ، به ماوراءالطبیعه می رساندم و کیفور می شدم که احسان آرام گفت حتما آن موتوری خبرشان کرده .

با ماشین تا دفتر نگهبانی کمپ آمدیم . اتفاق را صورتجلسه کردند و از ما امضاء گرفتند . کاغذ بازی شان که تمام شد ، یکی از جوان های کارمند حراست کمپ با ماشین شخصی اش و از سر لطف ، ما را تا دو راهی درودزن رساند . از او تشکر کردیم . حالا از این جا می توانستیم تا شیراز ماشین بگیریم . بیست دقیقه ای سر دو راهی منتظر ایستادیم . هوا تاریک بود و کسی جرائت نمی کرد ما را سوار کند . عاقبت یک وانت بار برای مان ایستاد . گفت فقط تا مرودشت می رود . می خواستیم طی کنیم . گفتیم چقدر می گیری ، گفت صحبت پول نکنید . هر چقدر دادید . سوار شدیم . جایمان تنگ بود . زانوهایم درد گرفت . راننده ، کشاورز بود . یک مزرعه برنج در روستای علی آبادِ کامفیروز داشت . اسمش را هم گفت . محمدرضا حیدری . به مرودشت که رسیدیم ، هرچه زور زدیم پول نگرفت . گفت برایم دعا کنید ، احسان هم همانجا چند دعای چرب پیره زنی برایش کرد و پیاده شدیم . اولین ماشینی که دست مان را جلویش گرفتیم ، ایستاد . یک مزدای دو کابین بود که صاحبش ، مهندس یک شرکت لاستیک سازی بود . سر کمر بندی اکبر آباد پیاده شدیم . از او هم هر چه خواستیم قبول نکرد و پول نگرفت . به او گفتیم تو سومین نفری بودی که امشب ما را رساندی و پول نگرفتی . کیف کرد . سر کمربندی سوار پرایدی که منتظر مسافر ایستاده بود شدیم و با او تا زیرگذر صنایع آمدیم . نفری پانصد تومان گرفت .
همان جا روی چمن ها کمی نشستیم . کار تمام شده بود ولی هنوز گیج بودیم . دیروقت بود وباید از هم جدا می شدیم . روبوسی کردیم و هم را در آغوش فشردیم و خداحافظی کردیم .
همه جا تاریک بود . از کوچه ی گلدشت محمدی رد می شدم . مسیری که سال ها در کودکی ام هر روز برای رفتن به مدرسه از آن می گذشتم . دوباره به شهر رسیده بودم . خسته نبودم . حسرت خواب نداشتم . با خدا دوست تر شده بودم . نمی خواستم خراب اش کنم . می خواستم این فراز نزول نکند . و به اوج برسد . به خدا برسد . به آرامش . اما این فکر ها فایده نداشت ، دیگر داشتم به خانه می رسیدم ، به خودم . دوباره به من و عادت ها و روحیات و روزمرگی های و گرفتاری های تهی ام که دوست شان نداشتم . حالا دوباره تنها می شدم .