آوار کارها و مشکلات باز روی سرم خراب شده. قرض های موعد گذشته، قسط های تمام نشدنی، پایان نامه، امتحانات حوزه، مشکلات آموزشی، مهمانی رفتن های زورکی، قبض های پرداخت نشده، دندان هایم که درد می کنند و پولی نیست که درمان شوند، لاستیک های صاف شده ماشین و دو جین مشتری عجول طلبکار که از من همه ی ساعت هایم را می خواهد برای چندر غاز پول با منت و عواقب. 

زندگی نمی کنم. چشمانم را می بندم و به مهمترین اولویت می پردازم. به هیچ کاری جز اولویت ها نمی توانم فکر کنم. دچار اضطرابم. تلاشم را می کنم؛ این از اضطرابم می کاهد ولی منابع اضطراب من متعدد تر و مهیب تر از آنند که به این سادگی شرّشان کنده شود. گنگ و مبهم کار می کنم تا از همه بی قراری ها خلاص شوم. زندگی نمی کنم.

مادر زنگ می زند، احوالم را می پرسد. نمی خواهم از مشکلات و وضعیتم چیزی بفهمد و لی او زود بو می برد که در چه شرایط سختی گرفتار شدم. دل داریم می دهد. از او می پرسم: پس کی این وضع تمام می شود؟ توقع دارم به من امید بدهد و برایم دعا کند.

کمی سکوت کرد ، بعد کوتاه گفت : هیچ وقت. تا آخر عمر.

از این جواب صریح چشمانم گرد شد. یعنی این تمامی ندارد. یعنی باید برای ماندن همیشگی در این شرایط آماده شوم. یعنی آرزویم برای خلاصی عبس بود.

صبح روز بعد هم در تلگرام تصادفاً به این بیت برخوردم :


جمله ی بی قراریت از طلب قرار توست / طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت


از مولاناست. این دو نشانه به من می گوید، روزگار، این روز ها می خواهد درس جدید به من بدهد. باید متوقف شوم و به آن فکر کنم. درس سختی ست.