انبساط رو به انفجار مغز، با اینکه تصوّر می کردم یک امر نامحسوس و ذهنی باشد اما این روز ها واقعاً و به طور محسوس به جمجمه ام دارد فشار می آورد ... می دانم همین روز ها ، آخر ترک ور می دارد و فسّم در می رود اما رضی برضائک

کار فرمای هلندی ام که نمی دانم چه طور شد که خدا نان من را به آن وصل کرد ، نمی داند کمتر از یک هفته دیگر باید بروم سر خانه و زندگی جدیدم و دارم داماد می شوم ... اد همین حالا او هم دارد برنامه ای که نوشته ام را به مشتری در سرور اصلی تحویل می دهد ، او پر از استرس است ، از اینکه منی که چهار هزار کیلومتر آن طرف تر نشسته ام و خدا نان اش را به من وصل کرده ، وسط این کارزار او را تنها بگذرارم و خانه خراب شود ، من دلم نمی خواهد او را نگران ببینم .

از چیدن خانه ی اجاره ای ام برگشته ام ، مامان می گوید برویم کارت های باقی مانده را پخش کنیم ، می گویم کارفرمای هلندی منتظر است ، کمی اصرار می کند ، اما من باید بروم پای کامپیوتر. به اتاقم که می رسم از دور داد می زند که : شده عین باباش ، خب، بهش بگو عروسیمه ، اونم آدمه می فهمه عروسی یعنی چی ...