نه ماندن

قطعه ی کوچکی از عالم بیکران

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

اشکالی هست

در چرخه سیر به سمت تمدن اسلامی که از دولت اسلامی ، جامعه اسلامی تا نقطه غایی اشکالی هست، انگار فکری برای امروز این ساعت و روز هفته و ماه نشده. در این ایده، تحقق ارزش های حیات در زمانه و امروز من مغفول مانده. در این تعبیر تمدن اسلامی به مثابه سخت افزار در نظر گرفته شده . ما فکر می کردیم تمدن اسلامی یک فرهنگ است؛ یعنی یک روحیه که غلبه پیدا کرده باشد و انقلاب رسالت این غلبه دادن را بر عهده دارد. انقلاب اسلامی دعوت می کند به تقرب به این سبک زندگی ، به این ملکات ، به ورود در این عالَم. اما این غلبه دادن با این تقریر چقدر بی روح و مکانیکی به نظر می آید و چقدر نسبت به امروز من بی تفاوت و ساکت است. چرا؟

بیشتر دوستان و همنشین های من که به انقلاب و اسلام احساس تعلق دارند، راه آینده انقلاب را در افق های سخت افزاری و عموما از جنس توسعه ابزار های قدرت می دانند. آنها برای فردای انقلاب می جنگند. می خواهند انقلاب صادر شود و توسعه یابد. همه حجابشان را رعایت کنند و به سعید جلیلی رای دهند. می خواهند همه تنها به صداو سیما نگاه کنند و حامد زمانی گوش کنند. هیچ کس خطایی نکند تا دنیا بهشت شود.

همیشه این موضوع مرا رنج می دادکه فردای تحقق آرمان ها و ارزش های حزب الله قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ غیر از آنکه انقلاب قرار بود انسان بسازد؟ آیا معطوف ساخت انسان معاصر به درون این همه تعلیق می خواهد؟ چرا انقلاب توجهی به رستگاری امروز انقلابیون ندارد؟

آدم های تمدن بوی تمدن ندارند. معطی شیء نمی تواند فاقد شیء باشد. من اگر امروز مومنانه و متمدّنانه و در تمام ابعاد حیات زندگی کنم تمدن اسلامی متحقق می شود.من اگر امروز شاد و متخلق به اخلاق و مزین به هنر و جوینده و پایبند به حکمت باشم و شادانه وخلّاق برای معاشم تلاش کنم، تمدن اسلامی محقق شده. شهدا رفتند تا من بتوانم در این زمین امن و فراخ و تزکیه شده ایران اسلامی تنفس کنم و معصومانه و خوب زندگی کنم. وقتی من به عنوان مخاطب انقلاب از این فضا استفاده نمی کنم چرا باید از خودم تکثیر کنم؟

*

با تو بودم انقلاب؛ مرا مضطرب نکن. مبدا و مقصد من ام. فقط می ماند مسئولیتمان درباره مستضعفین ...

۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

عقل گریزی

از بند های باورم خسته شدم. دستگاه فکر من ایرادی دارد. درست کار نمی کند. مرا تعالی نمی دهد. زندگی ام سیاه و سفید است. به روز مرگی افتاده ام. انگار نکات کلیدی را از دست داده ام.انگار که در جهت ام از راه درست زاویه گرفته ام. انگار چیزی را جا گذاشته ام، چیزی را فراموش کرده ام.

شرک، من مشرک شده ام. اراده ام را متکثرّ کرده ام. بین بندگی خدایانی که نمی توانند چیزی را تغییر دهند. همین نوشته را هم نمی دانم برای بندگی کدام یک از خدایانم می نویسم. کدام یکی از خدایانی که نمی توانند هیچ چیز را تغییر دهند. خدایانی که مرا دوست ندارند. خدایانی که غیر واقعی اند. خدایانی که همه درون من اند.

من از درون بیزارم، از این جبر غالب ، از این ضعف و ناتوانی عمیق. از این اراده سست و شرم دائمی رذیلت های مسکوت و فضیلت های متروک.از بندگی نفس بیزارم.از بند تن خسته ام. از درونم می گریزم. از این مقتل، از این کوفه ی بی رنگ از این سیطره غریزه و جسم و جانوری. از این معلولیت و تاثر ضروری.

از بیرون متنفرم. از بند های بیرونی متنفرم. از خارج بیزارم. از بند می گریزم. بندگی آزادی را می خواهم . حتی اگر متناقض باشد از عقل می گریزم. به عقل تف می اندازم. من خود آزادی ام. از بندگی عرف بیزارم. از بندگی لباس و ملیت و طبقه بیزارم . از بندگی عقیده بیزارم. از بندگی نظام حکومتی بیزارم. من محکوم نیستم. من حاکم نمی خواهم. من ناظم نمی خواهم.


علم روشن ترین مفهومی است که می تواند چشمانم را باز نگه دارد.

ظلم روشن ترین مفهومی است که می توند مرا برانگیزاند.

۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی