نه ماندن

قطعه ی کوچکی از عالم بیکران

۲ مطلب با موضوع «قصّه» ثبت شده است

ایمان

زید به وجود خدا و اینکه هر پیشامدی در زندگی اش مدبّرانه و بر مبنای حکمت است معتقد بود . زید آن روز داشت رنج می بُرد ، اما او در آن روز ها ، بنده ی خوب خدا شده بود و هرگز توقع نداشت مورد این عذاب دردناک واقع شود.

زید گیج و در عذاب بود .  شب ها خوابش نمی برد و می خواست جوری از زیر بار آن رنج کنار رود ، ولی تلاشش بی فایده بود و می دید ، آن رنج واقعا برایش نوشته شده بود . این اتفاق در دستگاه افکار زید متناقض به نظر می رسید . در حقیقت زید نمی توانست رابطه علّی و معلولی برای حاصل اعمال نیکش و آن وضعیت دردآور پیدا کند و این مساله خود رنج مضاعفی برای او پدید آورده بود .

زید باز فکر کرد تا از این موضوع خلاص شود . او تصمیم گرفت گناه بزرگی کند که مستحقّ آن عذاب باشد و این مساله ایمان و افکارش را از بین نبرد . 

او همان روز مرتکب آن گناه گردید .

۲۰ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

فراموشی

زید ، در مواجهه با مساله دال بود . مساله دال زندگی زید را از روال عادی اش خارج کرده بود . زید از همان ابتدا ، به خاطر ناشناختگی مساله ی دال دچار ترس و استیصال بود . او احساس می کرد توانایی حل مساله دال را ندارد و برای همین خودش را به فراموشی میزد ، برای خودش کار و دغدغه درست می کرد تا از این مساله بگریزد. او ، در زمان و مکان الف به مشروبات الکلی و سایر لذت های پایه پناه می برد ، در زمان و مکان باء به هنر و ادبیات و در زمان و مکان جیم به عرفان و معنویات .

۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی