از بند های باورم خسته شدم. دستگاه فکر من ایرادی دارد. درست کار نمی کند. مرا تعالی نمی دهد. زندگی ام سیاه و سفید است. به روز مرگی افتاده ام. انگار نکات کلیدی را از دست داده ام.انگار که در جهت ام از راه درست زاویه گرفته ام. انگار چیزی را جا گذاشته ام، چیزی را فراموش کرده ام.

شرک، من مشرک شده ام. اراده ام را متکثرّ کرده ام. بین بندگی خدایانی که نمی توانند چیزی را تغییر دهند. همین نوشته را هم نمی دانم برای بندگی کدام یک از خدایانم می نویسم. کدام یکی از خدایانی که نمی توانند هیچ چیز را تغییر دهند. خدایانی که مرا دوست ندارند. خدایانی که غیر واقعی اند. خدایانی که همه درون من اند.

من از درون بیزارم، از این جبر غالب ، از این ضعف و ناتوانی عمیق. از این اراده سست و شرم دائمی رذیلت های مسکوت و فضیلت های متروک.از بندگی نفس بیزارم.از بند تن خسته ام. از درونم می گریزم. از این مقتل، از این کوفه ی بی رنگ از این سیطره غریزه و جسم و جانوری. از این معلولیت و تاثر ضروری.

از بیرون متنفرم. از بند های بیرونی متنفرم. از خارج بیزارم. از بند می گریزم. بندگی آزادی را می خواهم . حتی اگر متناقض باشد از عقل می گریزم. به عقل تف می اندازم. من خود آزادی ام. از بندگی عرف بیزارم. از بندگی لباس و ملیت و طبقه بیزارم . از بندگی عقیده بیزارم. از بندگی نظام حکومتی بیزارم. من محکوم نیستم. من حاکم نمی خواهم. من ناظم نمی خواهم.


علم روشن ترین مفهومی است که می تواند چشمانم را باز نگه دارد.

ظلم روشن ترین مفهومی است که می توند مرا برانگیزاند.