یه چیز نوشتیم انگار منظم شد:
چرا باز قلب من قلبید؟
جهید برق چشمش به سمتم ،
دوباره قلب من لرزید.
دوباره عقل من ترسید.
دوباره من تشویش.
دوباره سوزن چشمش
و باد طرح بی عشق من تَرکید.
دوباره مشرق سمتم به غرب مایل شد.
دوباره سیل آب عشق آمد ، عقل بی حس شد.
سترگ ایده های خفن فیلسوف های قرن ،
برای شهر کوچک معقول ذهن من ، دوباره باطل شد.
دوباره دستک من ز پشت می پیچاند ، دوباره پوزک من را به خاک می مالاند ...
آه کجایی به داد برست عقلک من ، که عشق به برهان زلف ، دودمان ما پیچاند.