نه ماندن

قطعه ی کوچکی از عالم بیکران

۳۲ مطلب با موضوع «روزنامه» ثبت شده است

هنوز خدا امید دارد

هنوز خدا امید دارد ، به من ؛ بعد از این همه موج موج غفلت و عصیان و فرار کردن و گرفتاری های خود ساخته ام در دام دنیا ؛ هنوز خدا به من امید دارد . هنوز خدا رها نمی کند ... هنوز پرچم های امید ، رویا های وصال ، حضور در محضر انسان های خوب خدا ، احساس خوب و خنک لقاء الله ، همان تصور بهشتی که گاهی در یک خواب و رویا یا در میان یک شعر یا مصاحبت بویش به دماغم می خوردو می خواهم از خوشی بمیرم ، همان تنها نشانم از  جایی که می روم ، هنوز هست.

کلاس های حوزه شروع شد. با حوزه و کلاس های حوزه کاری ندارم ولی خدایا از این بخشایش بزرگ مصاحبت با آدم های حوزه متشکرم. حوزه ی فارغ التحصیلان که در زیرزمین یک باشگاه ورزشی تشکیل می شود ، برای من بام شیراز است .

۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

در چه حالی ؟

اگر از تو جدا باشم نباشم / به غیری آشنا باشم نباشم

من بی دست و پا در زیر تیغت / به فکر دست و پا باشم نباشم

۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

شروع nzbt

مروز روز شروع اجرای پروژه nzbt هست ان شاء الله. توی فاز اول باید سعی کنم تا اونجایی که می شه از ایجاد پیچیدگی جلوگیری کنم ... باید سعی کنم همه چیز ساده اتفاق بیفته ... ساده ی ساده ی ساده.
خدایا به سوی تو و به امید تو.
۰۷ تیر ۹۳ ، ۱۶:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

فشار

انبساط رو به انفجار مغز، با اینکه تصوّر می کردم یک امر نامحسوس و ذهنی باشد اما این روز ها واقعاً و به طور محسوس به جمجمه ام دارد فشار می آورد ... می دانم همین روز ها ، آخر ترک ور می دارد و فسّم در می رود اما رضی برضائک

کار فرمای هلندی ام که نمی دانم چه طور شد که خدا نان من را به آن وصل کرد ، نمی داند کمتر از یک هفته دیگر باید بروم سر خانه و زندگی جدیدم و دارم داماد می شوم ... اد همین حالا او هم دارد برنامه ای که نوشته ام را به مشتری در سرور اصلی تحویل می دهد ، او پر از استرس است ، از اینکه منی که چهار هزار کیلومتر آن طرف تر نشسته ام و خدا نان اش را به من وصل کرده ، وسط این کارزار او را تنها بگذرارم و خانه خراب شود ، من دلم نمی خواهد او را نگران ببینم .

از چیدن خانه ی اجاره ای ام برگشته ام ، مامان می گوید برویم کارت های باقی مانده را پخش کنیم ، می گویم کارفرمای هلندی منتظر است ، کمی اصرار می کند ، اما من باید بروم پای کامپیوتر. به اتاقم که می رسم از دور داد می زند که : شده عین باباش ، خب، بهش بگو عروسیمه ، اونم آدمه می فهمه عروسی یعنی چی ...

۰۳ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

دانلود کتاب های کتابخانه تبیان

کتاب های کتابخانه تبیان رو نمی شه یکجا دانلود کرد . چون به این کتاب ها نیاز داشتم ، این نرم افزار رو نوشتم . برای اجرا به dot Net Framework 4.5 نیاز هست .

دانلود کتاب های کتابخانه تبیان

۲۱ مهر ۹۲ ، ۰۶:۲۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

بینوایان - تام هوپر

بینوایان  موزیکال . سکانس توبه والژان در اول فیلم بیش از همه و بعد ، سکانس مناظره بین جهاد و معشوق و همه صحنه های مقابله والژان با ژاور فوق العاده بودند . البته قسمت های عاشقانه اش هم خیلی نجیب و زیبا درآمده بود . فکر می کنم سینما بعد از فیلم هوپر حق اش است بیشتر به رسانندگی اش تفاخر کند . نباید بدون تحسین از آن گذشت .
قصه فیلم ، تماماً در خدمت دین است . کاش می دانستم نظر اسلام راجع به این زیبایی بی حس کننده چیست . کاش پیامبر هم بود و می دید  .
۰۵ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۳۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

روایت پیاده روی

از امام صادق (ع) :

ما تقرب العبد إلى الله عزوجل بشیء أحب إلیه من المشی

هیچ بنده ای به چیزی محبوب تر از پیاده پیمودن راه ، به خدا تقرب نجسته است .

من لا یحضره الفقیه/جلد2/ص218

۲۰ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

خاطره یک پیاده روی کوتاه / روز سوم

صبح ، نزدیک های طلوع آفتاب بیدار شدیم . چاه مزرعه سید راه افتاده بود . رفتم از آب خنکش خوردم . زود نمازمان را خواندیم و وسایلمان را بستیم . ساعت هفت دیگر از سید جدا شده بودم و در راه بودیم . یک کوه تا سد مانده بود . در راه چند باری خسته شدیم و نشستیم . به کفشم نگاه می کردم که حسابی خاکی شده بود . به این فکر فرو می رفتم که چند وقت دیگر که در بالا و پایین های روزمرگی هایم گیر افتاده ام و آن را در جاکفشی می دیدم ، دیگر از این لحظه یادی نبود . مکان ها و زمان هایی که این لحظات زیبا می ساخت می مردند و زمان و مکان های جدیدی می آمدند که غریبه اند و شاید زیبا نبودند .
بالاخره مسیر طی شد و به بالای قله رسیدیم . آبی سد را که دیدیم از خوشحالی پر کشیدیم . خستگی مان در رفت . ایستادیم و چند عکس گرفتیم . هم رو به سمت سد و هم رو به مسیر بلندی که در پشت سرمان ، از آن عبور کرده بودیم . به راه ادامه دادیم . در راه چند درخت بَنه کوهی دیدیم که دست نخورده مانده بود . از آن مشتی چیدیم تا سوغاتی ببریم . هوای این طرف کوه بوی یک رطوبت ظریف و خنک داشت که بوی هوای شیراز قدیم را می داد .
دشتی که دامنه کوه را به ساحل سد می رساند ، به خاطر اینکه از این سمت راهی به جاده نداشت همان طود سفید و بکر و ساکت مانده مانده بود . نه کیسه پلاستیکی ، نه شیشه نوشابه ای و نه نشانه ای از دستکاری های انسان . از این نشانه ها غرق در خاطرات کودکی ام می شدم . نزدیک سد که شدیم ، از احسان جدا شدم ، می خواستیم تنها باشیم . 
بوی تند آویشن تازه که از گوشه و کنار رویده بود مرا پرت می کرد به کمی مانده به ظهر یکی از روز های کودکی ام در آشپزخانه ی پر از رنگ های پر رنگ خانه مادربزرگ و حیاطش که آفتاب ، کم کم داشت در آن دراز می کشید و من می شناختمش . همان جا می رسیدم به کودکی که کنکاوانه و پر از تحیّر دنیا را می بویید و برایش عطر ها معنی مهمی داشت . کودکی که دوست داشتم کنارش بنشینم و به چشم هایش نگاه کنم تا خودم را دوباره به یاد بیاورم .
حالا با دریا تنها شده بودم . دریا ، موج های ظریف و نازکی داشت . موج هایی که دو سانتی می شدند و آرام روی هم می غلطیدند تا به ساحل سنگریزه ها می رسیدند . از داخل آب زلال دریاچه ، سنگ ریزه های کف آب معوّج می شدند . انگار برای من شکلک در می آوردند تا بخندم . بر پشت کوله ام که تا به حال بر پشتم بود نشستم . متوجه بریده شدنم از گذشته و جدا افتادن از خودم بودم . همان حسی که این روز ها غالبا با من بود و تنهایی را برای فکر کردن به آن می خواستم . من از گذشتن و گذران متحیّر بودم . از کودکی ام و از عبور از آن و از روشنایی هایی که از آن دور می شدم . حسرت آن نقاشی زیبا و رنگارنگ و آشنایی که چند پرده زخیم بازیگری و محافظه کاری و چندرنگی روی آن کشیده شده بود را داشتم . دیگر آن از دست رفته بود و من همین بودم که امروز هستم ، یک حیات گنگ و کرخت و بی رنگ و گیج و سنگین و کدر .
بلند شدم و راه افتادم به سمت احسان که دورتر خلوت کرده بود . نگاهم به زیبایی های ساحل بود . به احسان که رسیدم گفت برویم بالاتر ، سمت تاج سد تا در آن قسمت سخره ای اش ، آبتنی کنیم ، اینجا راکد و کم عمق است .
راه که افتادیم و یک دهنه سنگی را که رد کردیم ، دیدیم ، مردی که در دامنه کوه مشرف به سد ایستاده بود ، علامت می داد که برویم سمتش . کم محلی کردیم و به راهمان ادامه دادیم . مرد دوباره دستهایش را تکان می داد و علامت می داد . داد زدیم که داریم داریم می رویم سمت تاج سد و به دوباره راه افتادیم . مرد که انگار عصبانی بود ، از بالا سرازیر شد پایین ، سمت ما . شلنگ و تخته می انداخت . دیدیم در یک دستش یک دشنه بزرگ سیاه است و در دست دیگرش یک ترکه چوبی . حول کرده بودیم . به احسان گفتم چیزی برای از دست دادن نداریم و به راه رفتنمان ادامه دادیم . مرد سر تاپا مشکی پوشیده بود و شلوار کردی داشت ، سرعتش را بیشتر کرد و خیز برداشت و خودش را به ما رساند . یک لحظه ترکه را با شدّت بالای سرش برد و پایین آورد . من ترسیده بودم ، سرمان را درون دستم پیچیدم و پشتم را به او کردم . چند لحظه همه جا ساکت بود و من به همان حالت ماندم . انگار هیچ چیز تکان نمی خورد حتی آب . یک دفعه مردک پُقّی زد زیر خنده و قاه قاه شروع کرد به خندیدن . من و احسان رنگ پریده و با چشمانی گرد شده ، گیج و با تعجب به او خیره شده بودیم . مثل شکارهایی که منتظرند ببیند شکارچی شان می خواهد با آنها چه کند . 
مرد که بهت زدگی ما را دید ، ساکت و شد لب و لوچه اش را جمع کرد و با لحن مهربانانه ای گفت آقا صد باره داریم داد می زنم کنار ساحل سر و صدا نکنید تور انداختیم و طعمه گذاشته ایم ، این طوری ماهی ها فرار می کنند . من که همان طور متحیّر بودم ، بدون اینکه به سایر حرف هایش فکر کنم ، تا فهمیدم از ما چه می خواهد ، بدون اینکه بخواهم بروی خودم بیاورم که چه حالی داریم ، زود گفتم چشم و حتی معذرت خواهیی هم کردم و حرکت کردم . اصلاً انگار که هیچ ظلمی نشده باشد و لزومی به هیچ دادخواهی نباشد . احسان چند اعتراض ناقص کرد و او هم همراه من راه افتاد تا از این صحنه رعب آور دور شویم .
زمان کند می گذشت و هردومان ساکت بودیم و در مرور آنچه اتفاق افتاده بود غرق شده بودیم . احسان گفت ، ترکه را که بالا برد ، گفتم خدایا الآن است که با دشنه شکمت را پاره کند . نفسم ایستاد . گفت خیلی بد ترسیدی . جوابی نداشتم . دوست نداشتم سکوتم را ول کنم .  احسان ادامه داد ، اصلاً حق ندارد چنین خواسته ای داشته باشد . سهم ما از طبیعت قدر سهم اوست و چند بار این حرف را به بیان های مختلف تکرار کرد و بعد گفت اصلاچه کسی گفته ماهی با صدای پای انسان فرار می کند ؟
صخره بعد را که رد کردیم دیگری اثری از بساط مرد سیاه پوش نبود . کمی که رفتیم به یک شیار دیگر رسیدیم . مرد دیگری دوباره دست تکان داد و علامت داد . حالا می دانستیم منظور او چیست . ما هم به او علامت دادیم که می فهمیم چه می گوید و مسیر مان را از بالاتر انداختیم . احسان این را قبول نداشت و زیر بار نمی رفت . به مرد ماهیگیر دوم که رسیدیم ، به ما تعارف کرد تا با او چایی بخوریم . قبول نکردیم و گفتیم ، عجله داریم تا برسیم به تاج سد . او تعجب کرد و گفت تا تاج سد که خیلی راه است و دوباره خواست تا از قسمت های بالاتر برویم . احسان کمی بحث کرد . من راه افتادم . هنوز گیج حادثه قبل بودم .
از صخره بعد که رد شدیم تا لحظات آخر سفر منطقه مطلقاً بکر سد شروع شد . هیچ انسان و هیچ علامت انسانی ، جز چند شیشه نوشابه ایی که به ساحل آمده بودند دیده نمی شد . در اولین ساحل آرامی که پیدا کردیم لباس ها را کندیم و به آب زدیم . ساحل صخره ای بود و آب عمق زیادی داشت . ماهی ها نترس و بدون شرم به ما نزدیک می شدندو دورمان شنا می کردند . ذخیره ی آب خوردنمان تمام شده بود . احسان بطری ها را برداشت و از ساحل دور شد و آنها را پر کرد .

خسته که شدیم ، آمدیم بیرون و روی صخره ها که با آفتاب حسابی گرم شده بودند دراز کشیدیم تا تنمان خشک شود . همان جا نهارمان را هم خوردیم . نان ، گوجه ، بیسکوییت ، خرما و بادام . لباس هایمان را پوشیدیم و راه افتادیم . ادامه مسیر را باید از کوه ها و صخره های بزرگی که به طور زیکزاکی به ساحل سد می رسید ،  عبور می کردیم . باید از تخته سنگ های بزرگ پای کوه بالا می رفتیم و از بینشان می پردیم . بعضی جاها باید با احتیاط بین دو قطعه سنگ بزرگ را صخره نوردی می کردیم ، وگرنه مجبور بودیم مسیر زیادی را بالا و پایین شویم . زیک زاک های ساحل تمامی نداشت ، هر کدامشان نیم ساعتی وقت می گرفت . 
بین شیار ها سایه ای دیدیم و به سمت آن از گرمای ظهر تابستان فرار کردیم . چشممان افتاد به صخره بزرگ و زرد زیر پایمان که به داخل آب فیروزه ای سد فرو رفته بود و اطراف آن یک آکواریوم بزرگ طبیعی شکل گرفته بود . شگفت زده شده بودیم . انواع ماهی های درشت و ریز به آرامی و بدون هیچ حرکت تندی روی کفه ی صخره ای که زیر سطح آب بوجود آمده بود شنا می کردند . تعداد زیادی از آن ها روی یک تکه سنگ بزرگ زرد بدون حرکت ایستاده بودند ، انگار داشتند آفتاب می گرفتند یا استراحت می کردند . آرامش مطلق ماهی ها که انگار  اینجا بدون ترس صیاد سال ها بودهد که زندگی می کردند بر روح مان نشست و جراحت حادثه چند ساعت پیش را برد . جان گرفتیم . باز داشتیم از طبیعت و از سفرمان لذت می بردیم . احسان سر کیف آمد و از گوشی اش قطعه امام رضا (ع) را گذاشت .حسابی به هر دومان چسبید . ای حرمت ، ملجاء درماندگان ، دور مران ، از در و راهم بده ، رضا جان . حرف نمی زدیم ، همان طور ساکت به حرکت آرام ماهی ها نگاه می کردیم و موسیقی می نوشیدیم .به احسان به شوخی گفتم این ابناء الملوک ، کجا هستند بچه های پادشاهان که بیایند ببینند ما داریم چه لذتی می بریم .
اصلا نقشه این طرف سد را نداشتیم ، حسابمان این بود که به سد که برسیم ، جاده هست و بعد از یک آبتنی سوار ماشین می شویم و برمی گردیم شیراز . از حرف مرد ماهیگیر که تا تاج سد خیلی راه است حول شده بودیم . حالا هم که گیر این مسیر صخره ای افتاده بودیم که تمامی نداشت . همان جا نشسته بودیم و به این ها فکر می کردیم که احسان گفت ، بیا با این شیشه نوشابه ها یک کلک درست کنیم و وسایلمان را روی آن بچینیم و باقی مسیر را از داخل آب شنا کنیم . اینطور می توانستیم در مسیر مستقیم حرکت کنیم به جای عبور از عرض شیار ها از میانشان مستقیم برویم سمت تاج سد . محافظه کاری و جمودم را کنار گذاشتم و پذیرفتم ، حداقل به خاطر لذتِ تجربه اش .

اجزاء کلکمان خرد خرد جمع شد . دو کنده نازک درخت کاج ، بیست سی تا شیشه نوشابه پلاستیکی یک و نیم لیتری خالی که درشان را سفت بسته بودیم و بند کفش هایمان . کلک که آماده شد ، وسایلمان را روی آن محکم بستیم و سفر دریای کوچکمان را آغاز کردیم . نیم ساعتی شنا می کردیم و کیفور بودیم که یادمان آمد نمازمان را نخوانده ایم . گرفتیم سمت ساحل . کلک را بستیم و خودمان را کشیدیم بالا . باید صبر می کردیم تا خشک شویم . روی همان تخته سنگ ها ایستادیم . زود شد . بعد وضو گرفتیم و نماز راخواندیم و به راهمان ادامه دادیم .
در راه من به سینه شنا می کردم و هر وقت هم خسته ام می شد به پشت روی آب می خوابیدم و استراحت می کردم . سطح آب تا ارتفاع یک متری گرم بود و به تدریج هر چه پایین تر میرفتیم سرد تر می شد . کشیدن کلک به نوبت انجام می شد . شنای احسان از من بهتر بود و بیشتر از من کلک را کشید . احسان می گفت تو بی خود انرژی ات را مصرف می کنی ، در این وضعیت ، شنای امدادی بهینه ترین حالت است . من گفتم خیالت راحت باشد من به طور غریزی آن جوری که از همه بهینه تر باشد شنا می کنم . احسان گفت از زور تکبرت است که نمی پذیری . بعد کمی که امدادی شنا کردم ، دیدم روش خودم بهتر است . وسط های راه خسته شدیم و کنار گرفتیم در وسایلمان گشتیم ببینیم چیزی برای خوردن مانده یا نه . کمی نان ماده بود و چند کلّه سیر . سیر ها را پوست کندیم و با نان لقمه کردیم و خوردیم . فوق العاده عجیب بود . تنمان حسابی گرم شد و با انرژی راه را ادامه دادیم .
دو ساعتی به غروب مانده بود که ساحل های صخره ای را رد کردیم و به یک ساحل مسطح رسیدیم . هنوز ولی اثری از تاج یا حتی هیچ نشانی از حضور انسان در آن مناطق نبود . کلک را کنار کشیدیم و وسایلمان را خارج کردیم . کمی که خشک شدیم لباس هایمان را پوشیدیم و پیاده راه افتادیم  .

دماغه ساحل مسطح را را که رد کردیم ، شوکّه شدیم . چاره ای نبود . باید ادامه می دادیم ، سرعتمان را بیشتر کردیم . خورشید داشت به سمت غروب می رفت و طولانی شدن مسیر کمی ما را ترسانده بود . راه مطلقا بکر و دست نخورده بود . روی گل های بین سخره ها جای پای تازه ی انواع حیوانات مانده بود . کم کم از دور ساختمان های کمپ سازمان آب معلوم شد اما هنوز خیلی مانده بود . سرعتمان را بیشتر کردیم . سیرها معجزه کرده بودند . بعد از این همه ساعت هایی که از صبح در حال حرکت و صخره نوردی و شنا و سختی بود باز احساس انرژی و هوشیاری مناسبی داشتیم که برای خودمان هم عجیب بود .
آسمان سرخ و تیره بود که کم کم به جاده ی انتهای کمپ رسیدیم . محیط شهری و جدول کشی و فضا سازی های محوّطه کمپ دلمان را آرام کرد . به احسان گفتم فقط ممکن است گیر سگ های نگهبان کمپ بیفتیم . گفتم آنها تربیت شده اند که پاچه بگیرند . احسان توجهی نکرد . زمین صاف بود و می شد گام هایمان را تند تر کرد و ما هم تند تر رفتیم . جلوتر که رسیدیم دیدیم چند خانواده با ماشین های مدل بالا ، کنار نرده ها ایستاده انده اند و دارند عکس یادگاری می اندازند . خیالمان راحت شد . فجیع ترین حالت این بود که منّت این ها را می کشیدیم و التماس می کردیم تا ما را به لب جاده برسانند . همان جا جلوتر یک موتور سوار هم که لباس فورم داشت از راه رسید . جلویش را گرفتیم و وضعیتمان را گفتیم . گفت همین مسیر را پیاده بروید ، مشکلی پیش نمی آید ، سگی هم در کار نیست .

چراغ های جاده کمپ روشن شد . هوا دیگر کم کم تاریک شده بود و هنوز تا آخر جاده خیلی مانده بود . نیم ساعتی که رفتیم یک تویوتای پیکاپ آمد و جلوی پای ما ترمز زد و شروع کرد به بازجویی که کی هستید و اینجا چه می کنید ، بعد هم گفت سوار شوید . راننده و همراهش می گفتند صدای برّه ای را شندیده اند و آمده اند دنبالش تا شگار گرگ ها نشود . به احسان نگاه کردم و داشتم با چشم هایم برایش نسبت وضع خرابمان را با سلسه این علت و معلول ها ، به ماوراءالطبیعه می رساندم و کیفور می شدم که احسان آرام گفت حتما آن موتوری خبرشان کرده .

با ماشین تا دفتر نگهبانی کمپ آمدیم . اتفاق را صورتجلسه کردند و از ما امضاء گرفتند . کاغذ بازی شان که تمام شد ، یکی از جوان های کارمند حراست کمپ با ماشین شخصی اش و از سر لطف ، ما را تا دو راهی درودزن رساند . از او تشکر کردیم . حالا از این جا می توانستیم تا شیراز ماشین بگیریم . بیست دقیقه ای سر دو راهی منتظر ایستادیم . هوا تاریک بود و کسی جرائت نمی کرد ما را سوار کند . عاقبت یک وانت بار برای مان ایستاد . گفت فقط تا مرودشت می رود . می خواستیم طی کنیم . گفتیم چقدر می گیری ، گفت صحبت پول نکنید . هر چقدر دادید . سوار شدیم . جایمان تنگ بود . زانوهایم درد گرفت . راننده ، کشاورز بود . یک مزرعه برنج در روستای علی آبادِ کامفیروز داشت . اسمش را هم گفت . محمدرضا حیدری . به مرودشت که رسیدیم ، هرچه زور زدیم پول نگرفت . گفت برایم دعا کنید ، احسان هم همانجا چند دعای چرب پیره زنی برایش کرد و پیاده شدیم . اولین ماشینی که دست مان را جلویش گرفتیم ، ایستاد . یک مزدای دو کابین بود که صاحبش ، مهندس یک شرکت لاستیک سازی بود . سر کمر بندی اکبر آباد پیاده شدیم . از او هم هر چه خواستیم قبول نکرد و پول نگرفت . به او گفتیم تو سومین نفری بودی که امشب ما را رساندی و پول نگرفتی . کیف کرد . سر کمربندی سوار پرایدی که منتظر مسافر ایستاده بود شدیم و با او تا زیرگذر صنایع آمدیم . نفری پانصد تومان گرفت .
همان جا روی چمن ها کمی نشستیم . کار تمام شده بود ولی هنوز گیج بودیم . دیروقت بود وباید از هم جدا می شدیم . روبوسی کردیم و هم را در آغوش فشردیم و خداحافظی کردیم .
همه جا تاریک بود . از کوچه ی گلدشت محمدی رد می شدم . مسیری که سال ها در کودکی ام هر روز برای رفتن به مدرسه از آن می گذشتم . دوباره به شهر رسیده بودم . خسته نبودم . حسرت خواب نداشتم . با خدا دوست تر شده بودم . نمی خواستم خراب اش کنم . می خواستم این فراز نزول نکند . و به اوج برسد . به خدا برسد . به آرامش . اما این فکر ها فایده نداشت ، دیگر داشتم به خانه می رسیدم ، به خودم . دوباره به من و عادت ها و روحیات و روزمرگی های و گرفتاری های تهی ام که دوست شان نداشتم . حالا دوباره تنها می شدم .

۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۷:۴۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

خاطره یک پیاده روی کوتاه / روز دوم

برای نماز شب گوشی ام زنگ زد . بیدار نشدم . هوا خیلی سرد شده بود و من کلا فه بودم . در خواب و بیداری ، خدا خدا می کردم که زودتر صبح شود . کمی که آسمان روشن شد ، بلند شدیم و در آن هوای سرد با آن آب سرد وضو گرفتیم و همان طور که می لرزیدیم نماز خواندیم.

خیلی نگذشت که سرو کله گله هایی که برای چرا ، سمت دشت ها می رفتند پیدا شد . احسان می خواست کمی دیگر بخوابد اما من از سرما در رنج بودم . گفتم بیا زودتر راه بیفتیم تا بدنمان گرم شود . پذیرفت .

از روی نقشه با قطب نمای کوچکی که احسان آورده بود ، جهتمان را تنظیم کردیم . مسیر از مزارع گندمی که انگار اخیراً درو شده بودند می گذشت . خوب بود ، چون می توانستیم مستقیم سمت مقصد حرکت کنیم .

هرجا آب بود جانی تازه می کردیم و ادامه می دادیم و دیگر از سگ ها نمی ترسیدیم . حدود ساعت هشت ، نُه به قاسم آباد رسیدیم . مردم مهربانی بودند و غریبه را می پذیرفتند . محض احتیاط ، به اندازه ای که برای تا آخر مسیر بماند از نانوایی روستا ، نان خریدیم . از میان روستا که می گذشتیم به دفتر تحویل شیر گاوداری ها رسیدیم . از صبح زود روستایی ها می آمدند و ضرف های بزرگ شیری که از گاوهایشان دوشیده بودند را برای پاستوریزه کردن تحویل می دادند . شیر ها را در مخزن بزرگی که وسط اتاق قرار داشت و تقریبا تا لب پر شده بود می ریختند . ما هم دلمان کشید و زود ظرف آبمان را از کولیمان درآوردیم تا صبحانه امروزمان نان داغ باشد و شیر تازه . به جوانی که آنجا نشسته بود و روپوش آزمایشگاه پوشیده بود که گفتیم گفت این شیرها پاستوریزه نیستند و اجازه ندارد آنها را خام به کسی بدهد .

راه افتادیم تا جلوتر که به سوپر مارکت روستا رسیدیم . یک قوطی پنیر و چند بسته ساقه طلایی گرفتیم . ساقه طلایی قوت دارد و به خاطر زبری اش حس وارستگی و ریاضت به آدم می دهد . از روستا که عبور کردیم ، زیر سایه درخت چنار قدیمی و پیری که جزو حصار یک مزرعه بزرگ و سبز ذرت بود نشستیم و با گردو هایی که احسان همرا آورده بود ، نان و پنیر و گردو خوردیم . به تلافی راه درازی که در پیش بود ، با نفس هایمان کنار آمدیم و همه قوطی پنیر تمام شد . بعد از صبحانه ، زیر همان درخت چنار ، کمی لم دادیم . احسان با گوشی اش رادیو گرفته بود و رادیو بمناسبت عید فطر برنامه ها و آهنگ های شادی گذاشته بود .

در ادمه راه مزارع گوجه و ذرت و برنج ، بیشتر بودند و برای عبور از حاشیه ها مجبور بودیم راهمان را کج کنیم . از زید آباد هم رد شدیم . همانجا با کشاورزی که داشت مزرعه گرجه اش را بیل می زد، درستی نشانه های مان را چک کردیم . اجازه خواستیم که چند گوجه بکنیم . با کلی خواهش و تعارف و با کمال میل پذیرفت . من خواستم پول بدهم . قبول نکرد . کنار پمپ آب همان مزرعه گوجه ها را که قرمز و سفت و پر آب بودند شستیم و گاز زدیم و باز با احسان سر لطف پذیری و استغنا بحث کردیم . چه کسی درست می گفت ؟

ظهر به روستای کوشک محمدی رسیدیم و نماز را در مسجد روستا خواندیم . مسجد امام حسن مجتبی (ع) . مسجد بزرگی که روحانی نداشت و در آن نماز جماعت برگزار نمی شد. نماز خوان ها دو نفر از اهالی بودند که فرادا می خواندند .

جورابها و پاهایمان را شستیم و در همان جا کمی دراز کشیدیم . متولی مسجد که از او برای دراز کشیدن اجازه گرفته بودیم ، پشت سر هم نماز و دعا و قرآن می خواند . به او فکر می کردم . به احسان گفتم ، فکر کنم منتظر ما مانده ، شاید بخواهد برود نهار بخورد . احسان قبول کرد و راه افتادیم . دوساعتی راه رفتیم . هوا گرم بود . کنار چاه آب یکی از مزرعه ها نشستیم تا آب بخوریم . صاحب مزرعه آمد و حال خسته ما را که دید گفت از گوجه و فلفل های کنار مزرعه ام هر چقدر می خواهید بردارید . رفتیم سمتشان ، دیدیم گوجه ها تکیده بودند و خشک شده بودند ، تک و توک بینشان سالم بود . ماهم همان ها را چیدیم .

ساعت 3 بود . هوا گرم بود . از دمبمان عرق می چکید . به اتاقک وسط یک مزرعه بایر متروک رسیدیم . درخت ها از بی آبی و بی مراقبتی خشکیده بودند . زیر همان سایه های کوتاه افتادیم . هر دو از خستگی راه کوفته شده بودیم . احسان گرسنه اش نبود . من کمی خرما و گوجه و بیسکوییت خوردم .

بلند شدیم و باز راه رفتیم . یک ساعتی که گذشت بالاخره رسیدیم به دامنه کوهی که پشت آن سد درودزن بود . دیگر فقط یک کوه با سد فاصله داشتیم . همانجا مزرعه سرسبزی بود که آتاقی هم داشت و صاحبش ، کنار آن ایستاده بود . احسان گفت برویم و از او بخواهیم امشب همین جا بمانیم حتی می شد شب روی پشت بام اتاقک بخوابیم . من گفتم نمی توانم از یک غریبه چیزی بخواهم ، شاید جلوتر جای بهتری باشد که نخواهد منّت کسی را بکشیم . فکر می کردم احتمالش کم است که کسی به دو نفر با این مشخصات اعتماد کند و به ما جا بدهد و در آخر با این خواسته کنف می شویم . دوباره دعوایمان شد . انگار گفتنش آنچنان ضرری نداشت گفتم پس من خودم را به کر و لالی میزنم و تو هرچه خواستی به او بگو .

نزدیک که شدیم همه چیز خیلی ساده و سریع اتفاق افتاد . جوانک به گرمی و راحتی پذیرفت و حتی تعارف هم کرد که می توانیم شب ، داخل اتاقک وسط مزرعه بخوابیم . اسمش سید جعفر بود . یک ماه مانده بود به پایان خدمتش . سربازی اش در جزیره ابوموسی بود و آمده بود مرخصی  . سید کم حرف بود ، قدش متوسط بود و هیکل ورزیده ای داشت .

زیر همان درخت بادام کنار اتاقک زیلویمان را پهن کردیم تا کمی استراحت کنیم . درد عضلاتمان رفت . سید جعفر آمد و با مهربانی برای مان انگور آورد . گذاشت و رفت . احسان با گوشی اش مداحی گذاشته بود . مناجات شعبانیه سال هفتاد و یک حدادیان .با سوز می خواند . اسمع دعایی اذا نادیتک ، وقتی صدایت می کنم ، صدایم را بشنو و وقتی نگاهت می کنم ، چهره ات را به سمتم بازگردان ، این که من بد ام دُرُست ، ولی خدایا ، من تو رو دوست دارم ، با این چه کنم ...

مامان زنگ زد ، احوال پرسی کرد و اینکه کی می رسیم . سید ایوب ، پدر جعفر از راه رسید . زنش هم همراهش بود . با موتور آمده بودند . سید ایوب لاغر و کوتاه قد بود . صورت استخوانی و پیشانی بلند و چهره ای سوخته  و روستایی داشت و پیراهنی سفید پوشیده بود . زنش نزدیک ما نشد . ایوب آمد و پیش ما روی زیلو نشست . اول با چند سوال که کی هستید و کجا می روید بحث را شروع کرد تا رساند به حرف های ناب و بکر و روستایی اش . حرف از قناعت و خود نگهداری و سادگی و مراقبت از چشم و از باطن خالص خمینی و از حس غروراش از شجاعت و جسارت سپاه . بین حرفشهایش هم گاه به گاه ، مثال شیرینی از اشعار حافظ و حکمت های نهج البلاغه می آورد . من و احسان و شاید هر سه مان ، کیفور شده بودیم .

ما که از مسجد های خالی و دیدن دیش ماهواره در خانه های روستا ها گفتیم ، بدش آمد . گفت دین مردم روستا مثل آهن است که اگر زنگ هم بزند از آهن بودن نمی افتد . با یک دیش ماهواره که روستایی دینش نمی رود . می گفت من خودم دیش ندارم و حاضر هم نیستم به ماهواره نگاه کنم که زن مردم را با سر و بوق پتی نشان می دهد . می گفت من می فهمم که این ها به من ضرر می زند .

سید از جا بلند شد و رفت برایمان از مزرعه اش خیار و هندوانه تازه ای کند و آورد و بعد دوباره رفت و این بار با دو دستش که پر از بادم های درشت محصول مزرعه اش بود برگشت و آنها را در دست هایمان خالی کرد .هوا داشت تاریک می شد . سید ایوب خداحافظی کرد و با زنش رفت . پشه ها دور سرمان بیداد می کردند ، انقدر که در گوشمان صدای ویژژژ پیست موتور سواری می پیچید . سید جعفر آمد و گفت بیرون رتیل است و چون اینجا روشنایی می بینند ، این اطراف ، جمع می شوند و تعارف کرد که به داخل اتاقک مزرعه برویم . ما هم که چاره دیگری نداشتیم و البته در دل از خدایمان هم بود قبول کردیم و وسایل را جمع کردیم و داخل اتاق شدیم . یک تخت ، یک تلوزیون ، یک یخچال ، یک پیک نیک و یک پنجره اتاق سید جعفر بود . کف اتاق هم با پتو و موکت پر شده بود . نماز خواندیم . کمی حرف زذیم و تلوزیون دیدیم .

مهمان نوازی سید دامنمان را گرفت و یک شام مفصل هم مهمانش شدیم . تخم مرغ نیمرو و ماست اسفناج با نان محلی و برنج با خورشت سبزی . بین غذا خوردن هم چند باری تعارفمان کرد تا غریبی نکنیم و سیر بخوریم . آن لحظه حس عجیب و غیر قابل توصیفی داشتم . یک حس خوشایند لطف پذیری خالص! سید داشت لطف می کرد و من در موقعیتی بودم که جا داشت مورد لطف قرار بگیرم. سید کارش را درست و بی نقص و جوانمردانه و بی غل و غش و منّت می کرد و من  باید از خودبینی می گذشتم و تنها و تنها تکلیف لطف پذیری و ستایش کنندگی لطف پروردگار را به خوبی انجام می دادم . اینجا بازار نبود . جای تجارت و عوض دادن نبود . یخ ذهنم داشت باز می شد . انگار بعد از سال ها که در زندگی با اوهام روابط اجتماعی در مورد نعمت های خدا احساس استحقاق و دخالت می کردم حالا با یک تعمیم از موقعیتم درک می کردم شاید من در ذات واقعاً چیزی جز یک لطف پذیر خالص نیستم .

آنشب ، برنامه هر شب تنهایی شبکه چهار ، مهناز افشار را دعوت کرده بود و از او درباره خدا می پرسید . چه روح تازه و باطراوتی داشت. نوع رابطه اش با خدا ، اگر چه آشنا نبود امّا نشانه های محبت و صداقت و اخلاص غلیضی در آن مشهود بود . من به روح کودکش رشک می بردم و از فکر محبوب بودن محبوب من در قلب محبوب های عالم سرم گرم می شد .

۱۹ تیر ۹۲ ، ۱۷:۱۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

خاطره یک پیاده روی کوتاه / روز اول

برای فردای عید فطر ، ساعت شش و نیم صبح ، ایستگاه بعد از زیرگذر صنایع ، قرار گذاشتیم .به هم که رسیدیم احسان رفت نان بخرد و من هم رفتم تا از سوپر مارکت آن سمت خیابان ، یک بسته دستمال توالت بگیرم که فکر کردم شاید لازم بشود . سوپری دستمال توالت نداشت .

داخل پارکینگ کنار نانوایی ، سگ ها هنوز از دیشب باز بودند . سمت نرده می آمدند و وقّه می دادند . رفتم نزدیک و در چشمانشان که درّندگی از آن ها می بارید زل زدم . حرص شان می گرفت و بیشتر تقلا می کردند ولی کاری نمی توانستند بکنند . می خواستم بر ترسش غلبه کنم ، فکر کردم شاید لازم باشد .

اتوبوس صدرا نیامد . با اتوبوس قلات تا سر صدرا آمدیم و نشستیم توی ایستگاه اتوبوس . به کتابچه ای که پریروز در راهپیمایی گرفته بودم و ته جیبم مانده بود ، نگاهی انداختم .در مورد تقلید بود . از پسش برنیامده بود و مزخرف گفته بود . احسان غُر می زد که پولمان حرام شد با اتوبوس قلات آمدیم . ساعت هفت و ربع اولین اتوبوس صدرا آمد . قسمت زنان خالی بود . خواستیم بشینیم که سرم خورد به میله ای که بالای صندلی بسته شده بود .این جور مواقع بیش از آنکه متوجه درد جمجمه ام شوم ، نگران نگاه اطرافیانیم . دلم می خواهد دستم را روی دهن دل شان فشار دهم تا هیچ چیز ، پیش خودشان درباره من نگویند .

سر فلکه سنگی پیاده شدیم و تا ته صدرا پیاده آمدیم . صدرا وضعیت سالهای قبل شهرک باهنر را داشت . خانه های در حال ساخت ، بوی سیمان و ملات ، خیابان های بکر خاکی ، جدول بندی های نو و بوی نم آجر دیوارها . خاطره های کودکی ام بدون جزئیاتشان، در گوشه کنارها ، اتفاق می افتادند و  محو می شدند .

کم کم که منطقه ، از ساخت ساز بشر کوتاه شد با احسان نشستیم تا ببینیم اگر سگی سمتمان پرید چه کنیم و چطور مقاومت کنیم . من کارد بزرگی را که از خانه آورده بودم ، در دست گرفتم . داشتیم آماده می شدیم که دیدیم ، پیرمردی با دوچرخه ، از جلومان عبور می کند . بهترین فرصت بود . تصمیم گرفتیم که با او همراه شویم . پیرمرد گفت سگ ترس ندارد ، با یک سنگ می رود.تا سر کوشک هزار همراهش شدیم . می گفت چهار بار تا به حال دماوند رفته . پیر مرد ، اهل مطالعه و دنیا دیده بود ، می گفت بیشتر به کتاب های دینی علاقه دارد و همه کتابهای شریعتی را یک بار خوانده . به بالای قله که رسیدیم ، تا ته مسیرمان مشخص شد . ما چند دقیقه ای همان طور که از دیدن مسیری که باید طی می شد کیف می کردیم ، نشستیم و طالبی های کوچکی را که برای صبحانه آورده بودیم را شکستیم و خوردیم . به پیرمرد هم تعارف کردیم . نخورد و رفت .

از آن بالا طرح پیاده روی مان را با نقشه هایی که از اینترنت گرفته بودیم تطبیق دادیم و جزئیات را مشخص کردیم .همان جاده خاکی که از آن می آمدیم را که ادامه دادیم ، رسیدیم به ملوسجان . ظهر بود کم کم . در راه از بین باغ های مردم می گذشتیم ، باغ ها ، پر از میوه هایی بود که همه رسیده بوند اما کسی آن ها را نچیده بود و پلاسیده شده بودند . به مزرعه ای رسیدیم که پمپ چاهش به راه بود . از پسر جوانی که آنجا بود ، اجازه گرفتیم و آب خوردیم . نماز خواندیم و بعد زیر سایه بانی که کنار اتاقک  مزرعه ساخته بودند ، پتویمان را پهن کردیم و نهار خوردیم و بعد پاهای خسته مان را دراز کردیم و یک ساعتی خوابیدیم .

بیدار که شدیم . شیشه هایمان را آب کردیم . دیدیم گوشه اتاقک تپه ای از سیر ریخته شده بود . از صاحب مزرعه چند تایش را خواستیم .گفت هر چقدر می خواهید بردارید . خواستم پول بدهم ، که نگرفت . احسان گفت تو چرا اجاز نمی دهی مردم ، لطف کنند . همه اش می خواهی پولش را بدهی . من گفتم چون می خواهم بی نیازی بورزم . این یک اخلاق ارثی تحمیلی بود که دیگر من به آن عادت کرده بودم . بدون اینکه بدانم چرا . 

وسایلمان که جمع شد ، از صاحب مزرعه تشکر کردیم و راه افتادیم . ساعت سه بود و باید کوه کم ارتفاعی را رد می کردیم . هوا گرم بود و سخت می گذشت . از بالای کوه ، روستایی را که درنقشه ، بین صادق آباد و مقصود آباد و در راه روستای قلعه نو بودبا هم نشان کردیم و مسیرمان را به سمت آن قرار دادیم . روستا در گوگل ارث اسمی نداشت . چند ساعتی گذشت که رسیدیم به سه راه بیضا . از آنجا دستمال تولت و کمی خوراکی خریدیم و همان اطراف پای جوی آبی نشستیم و خوردیم . خستگی مان در رفت .

راه که افتادیم ، سمت روستای بی نام را به اهالی نشان می دادیم ، کسی نام و نشان آن را درست نمی گفت . شاید اسم ها با اسم های نقشه تفاوت داشت . حول داشتیم ، تا غروب نشده به قلعه نو برسیم تا طبق برنامه زمانبندی حرکت کرده باشیم . در راه از کنار جوب های آب مزارع که آب زلالی داشت ، می گذشتیم . هر از نیم ساعتی هم به پمپ چاهی می رسیدیم که آب را با فشار به روی سطح می آورد . از چند گلخانه و مزرعه ذرت و گوجه و شبدر گذشتیم ، همچنین از چند خانه کاه گلی متروک .در راه ، دیدن طراوت محصولات مزرعه ها و زلالی آب لذت بخش بود .

خورشید کم کم پایین می رفت که به روستای نشان شده رسیدیم . دیر شده بود و از برنامه عقب مانده بودیم . باید شب را در همین روستا می ماندیم . روستا ، کهنه و وامانده بود . خانواده ها ، دم در خانه هایشان نشسته بودند و چایی می خوردند و قلیان می کشیدند . از یک روستایی لاغر میانسال ، نشانی مسجد روستا را پرسیدیم . تامل کرد و به چشم هایمان دقت کرد . از مان پرسید از کجا می آیید و به کجا می روید و پرسید در کیف های مان چه داریم . ساده می شد فهمید مردک نظر بدی دارد ولی آخرش مسجد را نشان داد . مسجدی که نیمه ساز و تعطیل بود . با احسان ساختمانش را برانداز کردیم . دیوار های حیاط مسجد ریخته بود و در شبستان قفل بود . دیدیم از همین دیوار های رمبیده حیاط که مثل پله شده بود ، می شود بالای چند اتاقک دستشویی ، که هنوز نیم ساز بود رفت . سقف حدودا دوازده متر و بتونی بود . ترس ما از سگ و گرگ و مار و عقرب بود که پایشان به اینجا نمی رسید . بهترین جا بود برای اطراق شبانه ما .

هنوز هوا روشن بود . همان پایین که بودیم ، جوان لاغر و ساده پوشی که ریش مرتب و موهای شانه شده ای هم داشت ، نزدیک شد . مسئله را به او گفتیم . کمی غیظ کرد و مثلا غضب ناک ، برای اینکه ببینید چقدر راست می گوییم ، به چشم هایمان نگاه کرد و پرسید کارتان چیست ، بعد که از بی غشی ما مطمئن شد خوش رو شد و گفت به ظاهرتان نمی خورد ریگی به کفشتان باشد . گفت فکر خوبیست و اشکالی ندارد . 

دلمان آرام شد . رفتیم بالا و وسایلمان را پهن کردیم . چند نفری آمدند کنجکاوی کردند . جوابشان را دادیم . اذان که گفتند ، همان بالای پشت بام سیمانی وضو گرفتیم و مشغول نماز شدیم . من نماز را شروع کردم و احسان داشت وضو می گرفت که موتور سواری که از جاده کنار مسجد می گذشت کمی دورتر ترمز کرد و دور زد و آمد روبروی دیوار مسجد و همین طور که گاز می داد ، داد زد آن بالا چه کار می کنید ؟ احسان که می خواست به او بفهماند صدای موتورت اجازه نمی دهد جواب مارا بشنوی ، چند بار با صدای گرفته اش ، محکم داد زد "بیا جلو تا بهت بگم ... بیا اینجا تا بهت بگم" پسرک  که بهتش زده بود ، آرام آب گلویش را قورت داد و به خیال خودش که تا این ها در این تاریکی بلایی سرم نیاورده اند از خیر این فضولی بگذرم ، چند گاز محکم داد و گرد و خاکی کرد و در رفت . نماز که تمام شد ، هر دو مان ، کلی به حال پسرک و  این جسارت مهیب اشتباهی که از ما سر زده بود خندیدیم .

در روستا آنشب عروسی بود و از دور صدای ساز و دهل می آمد . ما روی پشتبام ، مبهوت آسمان پر عظمت شده بودیم . مات نور مبهم متراکمی که از انبوه ستارگان ، در طول کهکشان ، به ما می رسید . و حسرت می خوریم از آسمان شهر که با آن آسمان بیمار و کم فروغش . اول شب ، پشه کوره ها خوردندمان ، خودمان را پیچیده بودیم دور پتو و ملحفه ای که آورده بودیم . بعد ، باد های تندی پیچید و پشه ها را برد.

ساعت از ده گذشته بود و احسان داشت با خانواده اش ، تلفنی حرف می زد که دو نفر از جاده پیچیدند سمت مسجد و با موتور آمدند داخل مسجد و جلوی اتاقک دستشویی ها توقف کردند . به احسان سقلمه زدم که متوجه باشد . تا موتورشان را خاموش کردند ، احسان هم تماسش را تمام کرد . گوشی هایمان را ساکت کردیم و با دلهره گوش دادیم که چه کار می کنند . داخل دستشویی نیمه کاره روشن شد و ما از انعکاسشان در شیشه های رفلکس شبستان ، چشم می دواندیم ببینیم می خواهند چه بکنند. کمی گذشت تا نه شنوایی و بینایی مان ، که شست بویایی مان خبر دار شود بزرگواران ، دارند در محوطه خانه خدا ، تریاک می کشند! 

ربع ساعتی که گذشت ، رفتند . کم کم چشممان گرم خواب می شد . تا آخر شب سه ، چهار گروه موتور سوار دیگر هم ، به همان منظور آمدند و رفتند . برای ما عادی شده بود . فقط باید ساکت می ماندیم ، تا متوجه ما نشوند و کارشان را بکنند و بروند هرچند خستگی یک روز پیاده روی هم به اجازه نمی داد خیلی بیدار بمانیم یا جلب توجه کنیم .

۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۷:۴۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی