خدایا از ما بگذر ، ما آلوده ی دنیا شده ایم ، امروز برای دعوت به جهاد دیر شده . از ما خواستی تمدن بسازیم؛ تمدن خوی مارا شهری کرده. تمدن برای مسالمت است نه جنگ و مجاهدت .
خدایا شنیده ام با شیخ زکزاکی چه شد، می دانم در سوریه چه فتنه ای بر پاست، می دانم خیر و شر شاید بیشتر از همیشه به جنگ هم آمده اند. اما خدایا مرا معاف کن . ما شهری شده ایم و منتظر فصل بعد خندوانه ایم. ما میخواهیم سلامت باشیم و اقساط مسکن مهرمان را بپردازیم. فوق لیسانس بگیریم و برای دکتر شدن آماده شویم. خدایا دکتر ها که نمی جنگند. خدایا چرا آراممان نمی گذاری . تمدن اسلامی به آرامش احتیاج دارد، علوم انسانی اسلامی به خلوت و آرامش احتیاج دارد. اقتصاد اسلامی در تلاطم شکل نمی گردد ، ثبات می خواهد.
کاش اینقدر گلاویز شرّ نمی شدیم. ما به آرامش احتیاج داریم.
هنوز خدا امید دارد ، به من ؛ بعد از این همه موج موج غفلت و عصیان و فرار کردن و گرفتاری های خود ساخته ام در دام دنیا ؛ هنوز خدا به من امید دارد . هنوز خدا رها نمی کند ... هنوز پرچم های امید ، رویا های وصال ، حضور در محضر انسان های خوب خدا ، احساس خوب و خنک لقاء الله ، همان تصور بهشتی که گاهی در یک خواب و رویا یا در میان یک شعر یا مصاحبت بویش به دماغم می خوردو می خواهم از خوشی بمیرم ، همان تنها نشانم از جایی که می روم ، هنوز هست.
کلاس های حوزه شروع شد. با حوزه و کلاس های حوزه کاری ندارم ولی خدایا از این بخشایش بزرگ مصاحبت با آدم های حوزه متشکرم. حوزه ی فارغ التحصیلان که در زیرزمین یک باشگاه ورزشی تشکیل می شود ، برای من بام شیراز است .
اگر از تو جدا باشم نباشم / به غیری آشنا باشم نباشم
من بی دست و پا در زیر تیغت / به فکر دست و پا باشم نباشم
زید به وجود خدا و اینکه هر پیشامدی در زندگی اش مدبّرانه و بر مبنای حکمت است معتقد بود . زید آن روز داشت رنج می بُرد ، اما او در آن روز ها ، بنده ی خوب خدا شده بود و هرگز توقع نداشت مورد این عذاب دردناک واقع شود.
زید گیج و در عذاب بود . شب ها خوابش نمی برد و می خواست جوری از زیر بار آن رنج کنار رود ، ولی تلاشش بی فایده بود و می دید ، آن رنج واقعا برایش نوشته شده بود . این اتفاق در دستگاه افکار زید متناقض به نظر می رسید . در حقیقت زید نمی توانست رابطه علّی و معلولی برای حاصل اعمال نیکش و آن وضعیت دردآور پیدا کند و این مساله خود رنج مضاعفی برای او پدید آورده بود .
زید باز فکر کرد تا از این موضوع خلاص شود . او تصمیم گرفت گناه بزرگی کند که مستحقّ آن عذاب باشد و این مساله ایمان و افکارش را از بین نبرد .
او همان روز مرتکب آن گناه گردید .
انبساط رو به انفجار مغز، با اینکه تصوّر می کردم یک امر نامحسوس و ذهنی باشد اما این روز ها واقعاً و به طور محسوس به جمجمه ام دارد فشار می آورد ... می دانم همین روز ها ، آخر ترک ور می دارد و فسّم در می رود اما رضی برضائک
کار فرمای هلندی ام که نمی دانم چه طور شد که خدا نان من را به آن وصل کرد ، نمی داند کمتر از یک هفته دیگر باید بروم سر خانه و زندگی جدیدم و دارم داماد می شوم ... اد همین حالا او هم دارد برنامه ای که نوشته ام را به مشتری در سرور اصلی تحویل می دهد ، او پر از استرس است ، از اینکه منی که چهار هزار کیلومتر آن طرف تر نشسته ام و خدا نان اش را به من وصل کرده ، وسط این کارزار او را تنها بگذرارم و خانه خراب شود ، من دلم نمی خواهد او را نگران ببینم .
از چیدن خانه ی اجاره ای ام برگشته ام ، مامان می گوید برویم کارت های باقی مانده را پخش کنیم ، می گویم کارفرمای هلندی منتظر است ، کمی اصرار می کند ، اما من باید بروم پای کامپیوتر. به اتاقم که می رسم از دور داد می زند که : شده عین باباش ، خب، بهش بگو عروسیمه ، اونم آدمه می فهمه عروسی یعنی چی ...
زید ، در مواجهه با مساله دال بود . مساله دال زندگی زید را از روال عادی اش خارج کرده بود . زید از همان ابتدا ، به خاطر ناشناختگی مساله ی دال دچار ترس و استیصال بود . او احساس می کرد توانایی حل مساله دال را ندارد و برای همین خودش را به فراموشی میزد ، برای خودش کار و دغدغه درست می کرد تا از این مساله بگریزد. او ، در زمان و مکان الف به مشروبات الکلی و سایر لذت های پایه پناه می برد ، در زمان و مکان باء به هنر و ادبیات و در زمان و مکان جیم به عرفان و معنویات .