نه ماندن

قطعه ی کوچکی از عالم بیکران

خاطره یک پیاده روی کوتاه / روز دوم

برای نماز شب گوشی ام زنگ زد . بیدار نشدم . هوا خیلی سرد شده بود و من کلا فه بودم . در خواب و بیداری ، خدا خدا می کردم که زودتر صبح شود . کمی که آسمان روشن شد ، بلند شدیم و در آن هوای سرد با آن آب سرد وضو گرفتیم و همان طور که می لرزیدیم نماز خواندیم.

خیلی نگذشت که سرو کله گله هایی که برای چرا ، سمت دشت ها می رفتند پیدا شد . احسان می خواست کمی دیگر بخوابد اما من از سرما در رنج بودم . گفتم بیا زودتر راه بیفتیم تا بدنمان گرم شود . پذیرفت .

از روی نقشه با قطب نمای کوچکی که احسان آورده بود ، جهتمان را تنظیم کردیم . مسیر از مزارع گندمی که انگار اخیراً درو شده بودند می گذشت . خوب بود ، چون می توانستیم مستقیم سمت مقصد حرکت کنیم .

هرجا آب بود جانی تازه می کردیم و ادامه می دادیم و دیگر از سگ ها نمی ترسیدیم . حدود ساعت هشت ، نُه به قاسم آباد رسیدیم . مردم مهربانی بودند و غریبه را می پذیرفتند . محض احتیاط ، به اندازه ای که برای تا آخر مسیر بماند از نانوایی روستا ، نان خریدیم . از میان روستا که می گذشتیم به دفتر تحویل شیر گاوداری ها رسیدیم . از صبح زود روستایی ها می آمدند و ضرف های بزرگ شیری که از گاوهایشان دوشیده بودند را برای پاستوریزه کردن تحویل می دادند . شیر ها را در مخزن بزرگی که وسط اتاق قرار داشت و تقریبا تا لب پر شده بود می ریختند . ما هم دلمان کشید و زود ظرف آبمان را از کولیمان درآوردیم تا صبحانه امروزمان نان داغ باشد و شیر تازه . به جوانی که آنجا نشسته بود و روپوش آزمایشگاه پوشیده بود که گفتیم گفت این شیرها پاستوریزه نیستند و اجازه ندارد آنها را خام به کسی بدهد .

راه افتادیم تا جلوتر که به سوپر مارکت روستا رسیدیم . یک قوطی پنیر و چند بسته ساقه طلایی گرفتیم . ساقه طلایی قوت دارد و به خاطر زبری اش حس وارستگی و ریاضت به آدم می دهد . از روستا که عبور کردیم ، زیر سایه درخت چنار قدیمی و پیری که جزو حصار یک مزرعه بزرگ و سبز ذرت بود نشستیم و با گردو هایی که احسان همرا آورده بود ، نان و پنیر و گردو خوردیم . به تلافی راه درازی که در پیش بود ، با نفس هایمان کنار آمدیم و همه قوطی پنیر تمام شد . بعد از صبحانه ، زیر همان درخت چنار ، کمی لم دادیم . احسان با گوشی اش رادیو گرفته بود و رادیو بمناسبت عید فطر برنامه ها و آهنگ های شادی گذاشته بود .

در ادمه راه مزارع گوجه و ذرت و برنج ، بیشتر بودند و برای عبور از حاشیه ها مجبور بودیم راهمان را کج کنیم . از زید آباد هم رد شدیم . همانجا با کشاورزی که داشت مزرعه گرجه اش را بیل می زد، درستی نشانه های مان را چک کردیم . اجازه خواستیم که چند گوجه بکنیم . با کلی خواهش و تعارف و با کمال میل پذیرفت . من خواستم پول بدهم . قبول نکرد . کنار پمپ آب همان مزرعه گوجه ها را که قرمز و سفت و پر آب بودند شستیم و گاز زدیم و باز با احسان سر لطف پذیری و استغنا بحث کردیم . چه کسی درست می گفت ؟

ظهر به روستای کوشک محمدی رسیدیم و نماز را در مسجد روستا خواندیم . مسجد امام حسن مجتبی (ع) . مسجد بزرگی که روحانی نداشت و در آن نماز جماعت برگزار نمی شد. نماز خوان ها دو نفر از اهالی بودند که فرادا می خواندند .

جورابها و پاهایمان را شستیم و در همان جا کمی دراز کشیدیم . متولی مسجد که از او برای دراز کشیدن اجازه گرفته بودیم ، پشت سر هم نماز و دعا و قرآن می خواند . به او فکر می کردم . به احسان گفتم ، فکر کنم منتظر ما مانده ، شاید بخواهد برود نهار بخورد . احسان قبول کرد و راه افتادیم . دوساعتی راه رفتیم . هوا گرم بود . کنار چاه آب یکی از مزرعه ها نشستیم تا آب بخوریم . صاحب مزرعه آمد و حال خسته ما را که دید گفت از گوجه و فلفل های کنار مزرعه ام هر چقدر می خواهید بردارید . رفتیم سمتشان ، دیدیم گوجه ها تکیده بودند و خشک شده بودند ، تک و توک بینشان سالم بود . ماهم همان ها را چیدیم .

ساعت 3 بود . هوا گرم بود . از دمبمان عرق می چکید . به اتاقک وسط یک مزرعه بایر متروک رسیدیم . درخت ها از بی آبی و بی مراقبتی خشکیده بودند . زیر همان سایه های کوتاه افتادیم . هر دو از خستگی راه کوفته شده بودیم . احسان گرسنه اش نبود . من کمی خرما و گوجه و بیسکوییت خوردم .

بلند شدیم و باز راه رفتیم . یک ساعتی که گذشت بالاخره رسیدیم به دامنه کوهی که پشت آن سد درودزن بود . دیگر فقط یک کوه با سد فاصله داشتیم . همانجا مزرعه سرسبزی بود که آتاقی هم داشت و صاحبش ، کنار آن ایستاده بود . احسان گفت برویم و از او بخواهیم امشب همین جا بمانیم حتی می شد شب روی پشت بام اتاقک بخوابیم . من گفتم نمی توانم از یک غریبه چیزی بخواهم ، شاید جلوتر جای بهتری باشد که نخواهد منّت کسی را بکشیم . فکر می کردم احتمالش کم است که کسی به دو نفر با این مشخصات اعتماد کند و به ما جا بدهد و در آخر با این خواسته کنف می شویم . دوباره دعوایمان شد . انگار گفتنش آنچنان ضرری نداشت گفتم پس من خودم را به کر و لالی میزنم و تو هرچه خواستی به او بگو .

نزدیک که شدیم همه چیز خیلی ساده و سریع اتفاق افتاد . جوانک به گرمی و راحتی پذیرفت و حتی تعارف هم کرد که می توانیم شب ، داخل اتاقک وسط مزرعه بخوابیم . اسمش سید جعفر بود . یک ماه مانده بود به پایان خدمتش . سربازی اش در جزیره ابوموسی بود و آمده بود مرخصی  . سید کم حرف بود ، قدش متوسط بود و هیکل ورزیده ای داشت .

زیر همان درخت بادام کنار اتاقک زیلویمان را پهن کردیم تا کمی استراحت کنیم . درد عضلاتمان رفت . سید جعفر آمد و با مهربانی برای مان انگور آورد . گذاشت و رفت . احسان با گوشی اش مداحی گذاشته بود . مناجات شعبانیه سال هفتاد و یک حدادیان .با سوز می خواند . اسمع دعایی اذا نادیتک ، وقتی صدایت می کنم ، صدایم را بشنو و وقتی نگاهت می کنم ، چهره ات را به سمتم بازگردان ، این که من بد ام دُرُست ، ولی خدایا ، من تو رو دوست دارم ، با این چه کنم ...

مامان زنگ زد ، احوال پرسی کرد و اینکه کی می رسیم . سید ایوب ، پدر جعفر از راه رسید . زنش هم همراهش بود . با موتور آمده بودند . سید ایوب لاغر و کوتاه قد بود . صورت استخوانی و پیشانی بلند و چهره ای سوخته  و روستایی داشت و پیراهنی سفید پوشیده بود . زنش نزدیک ما نشد . ایوب آمد و پیش ما روی زیلو نشست . اول با چند سوال که کی هستید و کجا می روید بحث را شروع کرد تا رساند به حرف های ناب و بکر و روستایی اش . حرف از قناعت و خود نگهداری و سادگی و مراقبت از چشم و از باطن خالص خمینی و از حس غروراش از شجاعت و جسارت سپاه . بین حرفشهایش هم گاه به گاه ، مثال شیرینی از اشعار حافظ و حکمت های نهج البلاغه می آورد . من و احسان و شاید هر سه مان ، کیفور شده بودیم .

ما که از مسجد های خالی و دیدن دیش ماهواره در خانه های روستا ها گفتیم ، بدش آمد . گفت دین مردم روستا مثل آهن است که اگر زنگ هم بزند از آهن بودن نمی افتد . با یک دیش ماهواره که روستایی دینش نمی رود . می گفت من خودم دیش ندارم و حاضر هم نیستم به ماهواره نگاه کنم که زن مردم را با سر و بوق پتی نشان می دهد . می گفت من می فهمم که این ها به من ضرر می زند .

سید از جا بلند شد و رفت برایمان از مزرعه اش خیار و هندوانه تازه ای کند و آورد و بعد دوباره رفت و این بار با دو دستش که پر از بادم های درشت محصول مزرعه اش بود برگشت و آنها را در دست هایمان خالی کرد .هوا داشت تاریک می شد . سید ایوب خداحافظی کرد و با زنش رفت . پشه ها دور سرمان بیداد می کردند ، انقدر که در گوشمان صدای ویژژژ پیست موتور سواری می پیچید . سید جعفر آمد و گفت بیرون رتیل است و چون اینجا روشنایی می بینند ، این اطراف ، جمع می شوند و تعارف کرد که به داخل اتاقک مزرعه برویم . ما هم که چاره دیگری نداشتیم و البته در دل از خدایمان هم بود قبول کردیم و وسایل را جمع کردیم و داخل اتاق شدیم . یک تخت ، یک تلوزیون ، یک یخچال ، یک پیک نیک و یک پنجره اتاق سید جعفر بود . کف اتاق هم با پتو و موکت پر شده بود . نماز خواندیم . کمی حرف زذیم و تلوزیون دیدیم .

مهمان نوازی سید دامنمان را گرفت و یک شام مفصل هم مهمانش شدیم . تخم مرغ نیمرو و ماست اسفناج با نان محلی و برنج با خورشت سبزی . بین غذا خوردن هم چند باری تعارفمان کرد تا غریبی نکنیم و سیر بخوریم . آن لحظه حس عجیب و غیر قابل توصیفی داشتم . یک حس خوشایند لطف پذیری خالص! سید داشت لطف می کرد و من در موقعیتی بودم که جا داشت مورد لطف قرار بگیرم. سید کارش را درست و بی نقص و جوانمردانه و بی غل و غش و منّت می کرد و من  باید از خودبینی می گذشتم و تنها و تنها تکلیف لطف پذیری و ستایش کنندگی لطف پروردگار را به خوبی انجام می دادم . اینجا بازار نبود . جای تجارت و عوض دادن نبود . یخ ذهنم داشت باز می شد . انگار بعد از سال ها که در زندگی با اوهام روابط اجتماعی در مورد نعمت های خدا احساس استحقاق و دخالت می کردم حالا با یک تعمیم از موقعیتم درک می کردم شاید من در ذات واقعاً چیزی جز یک لطف پذیر خالص نیستم .

آنشب ، برنامه هر شب تنهایی شبکه چهار ، مهناز افشار را دعوت کرده بود و از او درباره خدا می پرسید . چه روح تازه و باطراوتی داشت. نوع رابطه اش با خدا ، اگر چه آشنا نبود امّا نشانه های محبت و صداقت و اخلاص غلیضی در آن مشهود بود . من به روح کودکش رشک می بردم و از فکر محبوب بودن محبوب من در قلب محبوب های عالم سرم گرم می شد .

۱۹ تیر ۹۲ ، ۱۷:۱۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

اخلاق جنسی در اسلام و جهان غرب - مرتضی مطهری

 - اصلی که هر اندازه غرائز و تمایلات طبیعی ضعیفتر نگه داشته شوند میدان برای غرائز و نیرو های عالیتر مخصوصاً قوه عاقله ، بازتر و بی مانع تر می شود ، اساسی ندارد .

۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۶:۴۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

خاطره یک پیاده روی کوتاه / روز اول

برای فردای عید فطر ، ساعت شش و نیم صبح ، ایستگاه بعد از زیرگذر صنایع ، قرار گذاشتیم .به هم که رسیدیم احسان رفت نان بخرد و من هم رفتم تا از سوپر مارکت آن سمت خیابان ، یک بسته دستمال توالت بگیرم که فکر کردم شاید لازم بشود . سوپری دستمال توالت نداشت .

داخل پارکینگ کنار نانوایی ، سگ ها هنوز از دیشب باز بودند . سمت نرده می آمدند و وقّه می دادند . رفتم نزدیک و در چشمانشان که درّندگی از آن ها می بارید زل زدم . حرص شان می گرفت و بیشتر تقلا می کردند ولی کاری نمی توانستند بکنند . می خواستم بر ترسش غلبه کنم ، فکر کردم شاید لازم باشد .

اتوبوس صدرا نیامد . با اتوبوس قلات تا سر صدرا آمدیم و نشستیم توی ایستگاه اتوبوس . به کتابچه ای که پریروز در راهپیمایی گرفته بودم و ته جیبم مانده بود ، نگاهی انداختم .در مورد تقلید بود . از پسش برنیامده بود و مزخرف گفته بود . احسان غُر می زد که پولمان حرام شد با اتوبوس قلات آمدیم . ساعت هفت و ربع اولین اتوبوس صدرا آمد . قسمت زنان خالی بود . خواستیم بشینیم که سرم خورد به میله ای که بالای صندلی بسته شده بود .این جور مواقع بیش از آنکه متوجه درد جمجمه ام شوم ، نگران نگاه اطرافیانیم . دلم می خواهد دستم را روی دهن دل شان فشار دهم تا هیچ چیز ، پیش خودشان درباره من نگویند .

سر فلکه سنگی پیاده شدیم و تا ته صدرا پیاده آمدیم . صدرا وضعیت سالهای قبل شهرک باهنر را داشت . خانه های در حال ساخت ، بوی سیمان و ملات ، خیابان های بکر خاکی ، جدول بندی های نو و بوی نم آجر دیوارها . خاطره های کودکی ام بدون جزئیاتشان، در گوشه کنارها ، اتفاق می افتادند و  محو می شدند .

کم کم که منطقه ، از ساخت ساز بشر کوتاه شد با احسان نشستیم تا ببینیم اگر سگی سمتمان پرید چه کنیم و چطور مقاومت کنیم . من کارد بزرگی را که از خانه آورده بودم ، در دست گرفتم . داشتیم آماده می شدیم که دیدیم ، پیرمردی با دوچرخه ، از جلومان عبور می کند . بهترین فرصت بود . تصمیم گرفتیم که با او همراه شویم . پیرمرد گفت سگ ترس ندارد ، با یک سنگ می رود.تا سر کوشک هزار همراهش شدیم . می گفت چهار بار تا به حال دماوند رفته . پیر مرد ، اهل مطالعه و دنیا دیده بود ، می گفت بیشتر به کتاب های دینی علاقه دارد و همه کتابهای شریعتی را یک بار خوانده . به بالای قله که رسیدیم ، تا ته مسیرمان مشخص شد . ما چند دقیقه ای همان طور که از دیدن مسیری که باید طی می شد کیف می کردیم ، نشستیم و طالبی های کوچکی را که برای صبحانه آورده بودیم را شکستیم و خوردیم . به پیرمرد هم تعارف کردیم . نخورد و رفت .

از آن بالا طرح پیاده روی مان را با نقشه هایی که از اینترنت گرفته بودیم تطبیق دادیم و جزئیات را مشخص کردیم .همان جاده خاکی که از آن می آمدیم را که ادامه دادیم ، رسیدیم به ملوسجان . ظهر بود کم کم . در راه از بین باغ های مردم می گذشتیم ، باغ ها ، پر از میوه هایی بود که همه رسیده بوند اما کسی آن ها را نچیده بود و پلاسیده شده بودند . به مزرعه ای رسیدیم که پمپ چاهش به راه بود . از پسر جوانی که آنجا بود ، اجازه گرفتیم و آب خوردیم . نماز خواندیم و بعد زیر سایه بانی که کنار اتاقک  مزرعه ساخته بودند ، پتویمان را پهن کردیم و نهار خوردیم و بعد پاهای خسته مان را دراز کردیم و یک ساعتی خوابیدیم .

بیدار که شدیم . شیشه هایمان را آب کردیم . دیدیم گوشه اتاقک تپه ای از سیر ریخته شده بود . از صاحب مزرعه چند تایش را خواستیم .گفت هر چقدر می خواهید بردارید . خواستم پول بدهم ، که نگرفت . احسان گفت تو چرا اجاز نمی دهی مردم ، لطف کنند . همه اش می خواهی پولش را بدهی . من گفتم چون می خواهم بی نیازی بورزم . این یک اخلاق ارثی تحمیلی بود که دیگر من به آن عادت کرده بودم . بدون اینکه بدانم چرا . 

وسایلمان که جمع شد ، از صاحب مزرعه تشکر کردیم و راه افتادیم . ساعت سه بود و باید کوه کم ارتفاعی را رد می کردیم . هوا گرم بود و سخت می گذشت . از بالای کوه ، روستایی را که درنقشه ، بین صادق آباد و مقصود آباد و در راه روستای قلعه نو بودبا هم نشان کردیم و مسیرمان را به سمت آن قرار دادیم . روستا در گوگل ارث اسمی نداشت . چند ساعتی گذشت که رسیدیم به سه راه بیضا . از آنجا دستمال تولت و کمی خوراکی خریدیم و همان اطراف پای جوی آبی نشستیم و خوردیم . خستگی مان در رفت .

راه که افتادیم ، سمت روستای بی نام را به اهالی نشان می دادیم ، کسی نام و نشان آن را درست نمی گفت . شاید اسم ها با اسم های نقشه تفاوت داشت . حول داشتیم ، تا غروب نشده به قلعه نو برسیم تا طبق برنامه زمانبندی حرکت کرده باشیم . در راه از کنار جوب های آب مزارع که آب زلالی داشت ، می گذشتیم . هر از نیم ساعتی هم به پمپ چاهی می رسیدیم که آب را با فشار به روی سطح می آورد . از چند گلخانه و مزرعه ذرت و گوجه و شبدر گذشتیم ، همچنین از چند خانه کاه گلی متروک .در راه ، دیدن طراوت محصولات مزرعه ها و زلالی آب لذت بخش بود .

خورشید کم کم پایین می رفت که به روستای نشان شده رسیدیم . دیر شده بود و از برنامه عقب مانده بودیم . باید شب را در همین روستا می ماندیم . روستا ، کهنه و وامانده بود . خانواده ها ، دم در خانه هایشان نشسته بودند و چایی می خوردند و قلیان می کشیدند . از یک روستایی لاغر میانسال ، نشانی مسجد روستا را پرسیدیم . تامل کرد و به چشم هایمان دقت کرد . از مان پرسید از کجا می آیید و به کجا می روید و پرسید در کیف های مان چه داریم . ساده می شد فهمید مردک نظر بدی دارد ولی آخرش مسجد را نشان داد . مسجدی که نیمه ساز و تعطیل بود . با احسان ساختمانش را برانداز کردیم . دیوار های حیاط مسجد ریخته بود و در شبستان قفل بود . دیدیم از همین دیوار های رمبیده حیاط که مثل پله شده بود ، می شود بالای چند اتاقک دستشویی ، که هنوز نیم ساز بود رفت . سقف حدودا دوازده متر و بتونی بود . ترس ما از سگ و گرگ و مار و عقرب بود که پایشان به اینجا نمی رسید . بهترین جا بود برای اطراق شبانه ما .

هنوز هوا روشن بود . همان پایین که بودیم ، جوان لاغر و ساده پوشی که ریش مرتب و موهای شانه شده ای هم داشت ، نزدیک شد . مسئله را به او گفتیم . کمی غیظ کرد و مثلا غضب ناک ، برای اینکه ببینید چقدر راست می گوییم ، به چشم هایمان نگاه کرد و پرسید کارتان چیست ، بعد که از بی غشی ما مطمئن شد خوش رو شد و گفت به ظاهرتان نمی خورد ریگی به کفشتان باشد . گفت فکر خوبیست و اشکالی ندارد . 

دلمان آرام شد . رفتیم بالا و وسایلمان را پهن کردیم . چند نفری آمدند کنجکاوی کردند . جوابشان را دادیم . اذان که گفتند ، همان بالای پشت بام سیمانی وضو گرفتیم و مشغول نماز شدیم . من نماز را شروع کردم و احسان داشت وضو می گرفت که موتور سواری که از جاده کنار مسجد می گذشت کمی دورتر ترمز کرد و دور زد و آمد روبروی دیوار مسجد و همین طور که گاز می داد ، داد زد آن بالا چه کار می کنید ؟ احسان که می خواست به او بفهماند صدای موتورت اجازه نمی دهد جواب مارا بشنوی ، چند بار با صدای گرفته اش ، محکم داد زد "بیا جلو تا بهت بگم ... بیا اینجا تا بهت بگم" پسرک  که بهتش زده بود ، آرام آب گلویش را قورت داد و به خیال خودش که تا این ها در این تاریکی بلایی سرم نیاورده اند از خیر این فضولی بگذرم ، چند گاز محکم داد و گرد و خاکی کرد و در رفت . نماز که تمام شد ، هر دو مان ، کلی به حال پسرک و  این جسارت مهیب اشتباهی که از ما سر زده بود خندیدیم .

در روستا آنشب عروسی بود و از دور صدای ساز و دهل می آمد . ما روی پشتبام ، مبهوت آسمان پر عظمت شده بودیم . مات نور مبهم متراکمی که از انبوه ستارگان ، در طول کهکشان ، به ما می رسید . و حسرت می خوریم از آسمان شهر که با آن آسمان بیمار و کم فروغش . اول شب ، پشه کوره ها خوردندمان ، خودمان را پیچیده بودیم دور پتو و ملحفه ای که آورده بودیم . بعد ، باد های تندی پیچید و پشه ها را برد.

ساعت از ده گذشته بود و احسان داشت با خانواده اش ، تلفنی حرف می زد که دو نفر از جاده پیچیدند سمت مسجد و با موتور آمدند داخل مسجد و جلوی اتاقک دستشویی ها توقف کردند . به احسان سقلمه زدم که متوجه باشد . تا موتورشان را خاموش کردند ، احسان هم تماسش را تمام کرد . گوشی هایمان را ساکت کردیم و با دلهره گوش دادیم که چه کار می کنند . داخل دستشویی نیمه کاره روشن شد و ما از انعکاسشان در شیشه های رفلکس شبستان ، چشم می دواندیم ببینیم می خواهند چه بکنند. کمی گذشت تا نه شنوایی و بینایی مان ، که شست بویایی مان خبر دار شود بزرگواران ، دارند در محوطه خانه خدا ، تریاک می کشند! 

ربع ساعتی که گذشت ، رفتند . کم کم چشممان گرم خواب می شد . تا آخر شب سه ، چهار گروه موتور سوار دیگر هم ، به همان منظور آمدند و رفتند . برای ما عادی شده بود . فقط باید ساکت می ماندیم ، تا متوجه ما نشوند و کارشان را بکنند و بروند هرچند خستگی یک روز پیاده روی هم به اجازه نمی داد خیلی بیدار بمانیم یا جلب توجه کنیم .

۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۷:۴۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

چرا باید بندگی خدا را کرد ؟

 چرا باید بندگی خدا را کرد ؟

 - بخاطر خوب زندگی کردن . چون درک می کنم که پیامبر (ص) ، امیرالمومنین (ع) و حضرت اباعبدالله از همه زیبا تر زندگی کرده اند و آنها به این از بندگی خداوند رسیده اند .

 - انگار در دنیا گریزی از بندگی نیست . هرکس خود را بند بندگی چیزی درآورده و برای رسیدن به آن ، روز را شب می کند . خریدن یک خانه ، خریدن یک ماشین ، رفتن به یک سفر ، گرفتن یک مدرک ، رسیدن به یک زن ، به زانو درآوردن کسی و ... . کسی که بگوید من بنده کسی نیستم و آزادم دروغ می گوید . انگار که هویت ما در فقر و حرکت و هزینه دادن به سمت این مطلوب ها تعریف شده . هر مطلوبی جلوه ای از یکی از صفات وجودی است . خداوند جامع و کامل همه این صفات است . پس اگر بخواهیم عمر را هزینه چیزی کنیم ، خوب است آن را صرف لقاء الله کنیم . بدیهی است که لقاء الله از بندگی خدا حاصل شود .

۱۱ تیر ۹۲ ، ۰۸:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

در معیّت استاد مطهری و میخائیل الکساندرویچ شولوخف

دن آرام

این روز ها به طور اتفاقی ، دو کتاب «نظام حقوق زن در اسلام» از شهید مطهری و «دُن آرام» از شولوخف را با هم می خوانم . مطهری در کتابش آنچه قانون خالی از اخلاق و دین ، درباره زن پرداخته است را با آنچه در خیمه اسلام ، قاعده ی مراوده با زنان است تطبیق می دهد .

رمان شولوخوف ، ضمن روایت سرگذشت شخصیت اصلی ، توصیف جذاب و پر از جزئیاتی از طبیعت ، شخصیت آدم ها و زندگی اجتماعی شان دارد . در بخشی از همین حواشی ، به زندگی یک زنِ روسی به نام آکسینیا می پردازد که در هفده سالگی توسط پدر الکلی اش ، مورد تجاوز قرار می گیرد .دخترک وحشتزده به مادرش پناه می آورد و اتفاق افتاده را اطلاع می دهد . از این رسوایی ، پدر ، توسط پسرانش به طرز وحشیانه ای کشته می شود . آکسینیا بعد ها به عقد کشاورزی به نام استپان در می آید و از خانواده جدا می افتد . او از همان ابتدا ، قربانی خشونت های فیزیکی استپان است و همچنین در خانه به امور سخت گمارده می شود . کودک اولش ، در یک سالگی می میرد و وقتی شوهرش برای خدمت نظام ، از دهکده می رود ، توسط شخصیت اصلی ، دعوت به خیانت می شود ، او که ابتدا مقاومت می کند ، با پافشاری گریگوری مواجه می شود و به هوس اینکه پس از این همه سال رنج و سختی ، عشق واقعی اش را یافته ، با او می آمیزد و این قصه در همه دهکده زبان به زبان می چرخد. به زمان بازگشت استپان که نزدیک می شوند ، ترسان از گریگوری می خواهد که با هم از دهکده فرار کنند و در دوردست زندگی جدیدشان را شروع کنند . گریگوری شانه خالی می کند و با دختر زیبایی که خانواده اش انتخاب کرده اند ازدواج می کند ، استپان که در اردو خبر این اتفاق به گوشش رسیده ، خشمگین به آکسینا می رسد و او را شکنجه می دهد .

در این بین ، ضمن اینکه از وضعیت زن در آن برهه از تاریخ متاسف می شوم ، به این فکر می کنم که اگر می خواستند شخصیت های رمان شولوخوف پایبند به اسلام باشند ، وضعیت امروز و سرنوشت آکسینیای بیچاره چه گونه بود ؟

۰۲ تیر ۹۲ ، ۲۰:۳۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

درآمدی بر فلسفه اسلامی - عبدالرسول عبودیت/بخش دوم


فصل ششم : اصل علیت

 - مناط احتیاج به علت : ویژگی از شیء که موجب شده است شیء ، برای موجود بودن ، به علتی نیازمند باشد .

 - دیدگاه های مطرح در مناط احتیاج به علت :

  1. دیدگاه  امکانی : هر شیء ممکن بالذات ، از آن جهت که ممکن بالذات است ، به علت نیاز دارد.
  2. دیدگاه  حدوثی : هر شیء حادث زمانی ، از آن جهت که حادث زمانی است ، به علت نیاز دارد . (مردود. مثال نقض : معلول ازلی ، که معلول است ، اما حادث زمانی نیست)
  3. دیدگاه  حسی : هر شیء موجود ، از آن جهت که موجود است ، به علت نیاز دارد . (مردود. مثال نقض : خداوند ، که موجود است اما علتی ندارد)

- قانون امتناع ترجّح بلا مرجّح :

  • اگر شیء A ، ذاتاً بر اختیار هیچکدام از دو حالت a1 و a2 راجح نباشد .
  • اگر حالت a1 و a2 نقیض یکدیگر باشند .
  • طبق قانون امتناع ارتفاع نقیضین ، برای شیء A ، ناگزیر یکی از حالات a1 و a2 رجحان دارد و اختیار می شود . ذات شیء A رجحانی برای حالات ندارد ، پس یکی از حالات با دخالت غیر ، رجحان میابد.

 - برهان دیدگاه امکانی :

  • ممکن بالذات خود به خود ، به هیچ کدام از وجود و عدم ، راجح نیست .
  • برای ممکن بالذات ناچاراً ، یا عدم راجح است یا وجود .
  • طبق قانون امتناع ترجّح بلا مرجّح ، رجحان یکی از دو حالت محتاج علتی است .

 - همچنین ، صفتی که نسبت به ذات شیء نه ضروری الوجود باشد و نه ضروری العدم ، با اقامه شبیه همین برهان ، محتاج علتی ست .

 - بیان عام اصل علیت :اگر نسبت محمولی(اعمّ از وجود یا عدم) ، به ذات شیء ، امکانی بود ، تحقق محمول برای شیء علتی دارد .

 - اشکال به دیدگاه حدوثی : حادث ، شامل عدم سابق و وجود لاحق (وجود در حال حاضر) است . تفاوت حادث و قدیم ، عدم سابق است . موجب نیاز حادث به علت ، عدم سابق است . فرض هر نوع تاثیر یا تاثر ، برای عدم ، مستلزم در نظر گرفتن نوعی وجود است و این تناقض است .

 - استدلال دیدگاه حسی : "ما هرچه را حس کرده ایم ، یا آزمایش و تجربه نموده ایم ، آن را علتِ معلولی یافته ایم ."

 - اشکال به دیدگاه حسی

  1. هیچ حس و تجربه ای نمی تواند مُدرک رابطه علت و معلول باشد . گذشته از آن درک صدق و کذب رابطه علت و معلول با تجربه و حس ، مستلزم دور است چون ما ابتدا ، صدق اصل علیت را پذیرفته ایم و سپس به جهان خارج رجوع کرده ایم .
  2. استدلال بر اساس استقراء ناقص است و تعمیم حکم آن مجوز منطقی و فلسفی ندارد.
  3. استدلال تکیه زده بر اینکه "همه اشیاء و موجودات محسوس اند" که اولا با حس و تجربه نمی توان آن را ثابت کرد و ثانیا توسط فیلسوفان برای اثبات کذب آن برهان اقامه شده .

فصل هفتم : علت تامه و علت ناقصه

 علت : چیزی که معلول با وجودش ، موجود و با عدمش ، معدوم است .

 - علت تامه : چیزی که همه نیاز های وجودی معلول را برآورد ، به طوری که فقط با وجود آن و بدون کمک دیگران ، معلول موجود و با عدمش ، معلول معدوم باشد .

 - انواع دخالت علت در معلول : 

  1. دخالت فاعلی : برآوردن نیاز معلول به اصل وجود .
  2. دخالت قابلی : برآوردن نیاز معلول به پذیرنده ای که در آن حلول کند . (تنها بعضی از معلول ها ، چنین نیازی دارند)
  3. دخالت غایی : برآوردن نیاز معمول به پایان حرکت . غایت وجود علمی دارد و نه وجود خارجی . (تنها بعضی معلول ها که وجودی متغیر و آمیخته با حرکت داردند ، چنین نیازی دارند)

حاشیه : در اینجا یاید ابتدا بحث از مدلول شیء و فعل می شد . اینکه وجود شیء با وجود فعل چه تفاوتی دارد . وقتی صحبت از پذیرنده می شود ، آیا پذیرنده ، یک شیء است یا یک فعل هم می تواند پذیرنده باشد . بنده شخصا دوست دارم ، صحبت از ذات شود ، از آنچه مصدر افعال است . آن پذیرنده اول . آیا من هم از آن جنس ام یامن هم فعلی ام که در آن ذات حلول کرده ام  و حالا گیریم که خود من هم عوارضی داشته باشم چه تفاوتی دارد ؟ فکر می کنم اگر واژه وجود ، صِرفاً برای آن موجود مصدر افعال صرف می شد ، بهتر بود .

همچنین در امکان نیاز به غایت بحثی نیست ، اما اینکه وجود طرح کیفیت پایان برای هر حرکتی فرض شود ، از کجا آمد ؟ آیا یک حرکت بی پاین ، یا یک حرکت بی هدف ، نمی توان تصور کرد ؟

 - طبق نظر فیلسوفان نوع دیگری از نیاز برای معلول وجود ندارد ، محال است فاعل و قابل یکی باشند و در فاعل هایی مثل انسان و حیوانات ، وجود علمی غایتی که معلول به آن نیاز دارد ، با فاعل یکی نیست.

 - فاعل(در اصطلاح فلسفه) : عامل وجود بخش یا ایجاد کننده .

 -  نظریه ترکیب جسم ، از ماده و صورت :طبق نظر ارسطو و پیروانش ، از جمله ابن سینا ، هر جسمی از دو جزء تشکیل یافته اس : ماده و صورت ، که صورت آن در ماده اش حلول کرده است و با این حلول ترکیبی حاصل گشته که به آن «ترکیب انضمامی ماده و صورت» می گویند . آثار بالفعل جسم ، از صورت است و تنها این ویژگی که جسم با تغییر و تحول ، می تواند غیر از آنچه هم اکنون هست باشد ، از آثار ماده جسم است .این نظریه توسط ملاصدرا و پیروانش پذیرفته نیست . گذشته از آن اگر ترکیب انضمامی ماده و صورت را شیء سومی فرض کنیم ، میبینیم که آن چیزی جز صورت نیست و نهایتاً ماده در خارج از وجود جسم و تنها به عنوان قابل درک می شود .

 - نیاز معلول به اجزاء : طبق نظریه ترکیب جسم ، از ماده و صورت ، معلول به اجزاء نیز نیاز دارد .(این نظر پذیرفته نیست)

 - علت ناقصه : هر یک از اجزاء علت تامه به تنهایی ، یا مجموعه ای از آن ها که شامل همه این اجزاء نباشند .


فصل هشتم : وجود بخشیِ علت فاعلی

الف : تحلیل وجود بخشی :

 تصور اول در وجود بخشی علت فاعلی : علت فاعلی ، به مخزنی از وجود دسترسی دارد که وجودی را از آن می گیرد و به معلول می دهد و آن که تا به حال معدوم بوده ، موجود می شود . در این تحلیل پای چهار موجود و واقعیت خارجی به میان می آید :

  1. دهنده : علت وجود بخش (A) .
  2. گیرنده : معلول (B) .
  3. شیء داده شده : وجود .
  4. دادن : ایجاد (فعلی که از علت وجود بخش سر میزند) .

 - اگر برای گیرنده وجود قائل شویم ، نتیجه می شود که گیرنده معلولِ دهنده نیست و این تناقض است . پس در خارج دوئیت و تعددی نیست و گیرنده و دهنده یکی اند .

 - اگر چیزی دارای چیز دیگری نباشد ، می توان با عملی به نام  «دادن» ، شیء دیگر را به آن داد ولی اگر دارای آن باشد ، چگونه می توان عین آن چیز را دوباره به آن داد ؟ برای رفع این اشکال مطلقا سه راه بیشتر نداریم :

  1. در خارج برای معلول وجود قائل شویم . تناقض .
  2. بپذیریم فعلی انجام نگرفته است ، یعنی A را علت وجود بخش B ندانیم. تناقض .
  3. معلول چیزی جز کار علت نیست .

 - تصور دوم در وجود بخشی علت به معلول : فرض اینکه «A علت وجود بخش B است.» مساوی این فرض است که «B همان فعل A است و لا غیر.» . در این تحلیل تنها دو واقعیت و جود خارجی داریم :

  1. علت (A) .
  2. فعل علت : معلول (B).

ب : تحلیل فعل علت (ایجاد) :

 - تحلیل انواع روابط وجودی دو شیء : رابطه علت فاعلی و معلول ، از نوع سوم است .

  1. ربط عرضی : وجود حالتی عرضی در a ، وابسته به وجود b است . مثل رابطه خودرو و بنزین .
  2. ربط ذاتی : وجود a ذاتاً وابسته به وجود b است با این حال می شود در ذهن ، به تنهایی a را تصور کرد و بر آن حکم کرد .
  3. وجود رابط : وجود a مستقل از b امکان ندارد در ذهن تصور شود . در این حالت a عیناً همان ربط به b است .

 - تحلیل معنای تغییر در فعل ایجاد : هر مفهوم مصدری را که در نظر بگیریم ، مثلا رفتن ، الزاماً به نوعی تغییر دفعی یا تدریجی در معلولش اشاره دارد . وقتی می شنویم ، علتی ، معلولی را ایجاد کرده است ،معمولا تصور می کنیم امری که در زمانی معدوم بوده ، بوجود آمده و به اصطلاح چیزی حادث شده .

 - اگر چیزی صرفا ربط به علت باشد و در آن هیچ حرکت و تغییر و حدوثی هم نباشد ، باز معلول است .

 - صدر المتالهین ، با توجه به همین معنای حدوثی که در فعل است ، به جای آنکه بگوید : «معلول ، حیثیتی جز ایجاد یا کار کردن علت ندارد» می گوید «معلول ، حیثیتی جز ربط به علت ندارد.»

 - برای نشان دادن حقیقت معلول ، مفهوم ربط یا رابط ، رساتر از مفهوم فعل و ایجاد است . زیرا این توهم را بوجود نم آورد که معلول ، نوعی استقلال از علت فاعلی دارد ، یا معلول باید حادث باشد یا نوعی حرکت و روند باشد. 

ج: موجود رابط و مجود مستقل :

۳۱ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

گیم چیست ؟

 گیم چیست ؟

 - ؟

۲۳ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۰۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

چرا باید برای هنر وقت صرف کرد ؟

من به هنر علاقه دارم . به نقاشی ، تئاتر ، سینما . خلق اثر هنری ، لذت و آرامش روحی مهمی دارد . چرا من نباید هنر یاد بگیرم و کار هنری کنم ؟

 - نقاشی ، مرا مثل خودم می کند . زوائد زندگی ریاکارانه را می گیرد . ارزش های اصلی را پر رنگ میکند . وقتی نقاشی می کشم ، دیگران ، از تاسف ، سر تکان می دهند که ببین ؛ این سختی نچشیده چطور دارد وقتش را می کُشد و کار عبس می کند .

۲۳ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۵۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

برای انتخابات

عقلم بیشتر با دکتر محسن رضایی جور است ولی دلم پیش سعید جلیلی ست .

.

شازده کوچولو می گوید : فقط با چشم دل می‌توان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است.

.

واگذار کردن تصمیم های مهم ، به دل ، کار عاقلانه ای نیست. پس من به رضایی رآی می دهم.

۲۳ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۴۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

درآمدی بر فلسفه اسلامی - عبدالرسول عبودیت/بخش یکم


فصل پنجم : وجوب و امتناع و امکان

 - ضرورت : انفکاک ناپذیری رابطه صفتی با موصوفش .

 - جهت : واژه هایی که نشان دهنده نوع رابطه هستند ، مثلا ضرورت و لاضرورت .

 - وجوب : ضرورت وجود . اگر بگوییم چیزی واجب است ، یعنی ضروری الوجود است و حتما باید موجود باشد و محال است موجود نباشد .

 - امتناع : ضرورت عدم . اگر بگوییم چیزی ممتنع است ، یعنی ضروری العدم است و حتما معدوم است و محال است موجود باشد .

حاشیه : به نظرم ، اینجا لازم بود ، ابتدا تعریفی از وجود آورده شود که موجود چیست ؟ شاید جا داشته بود بحث از وحدت و کثرت وجود هم می شد .

 - ذات : خود شیء ، صرف نظر از وجود یا عدم اشیاء دیگر .

 - امتناع بالذات : اگر در ذات شیء ، تناقضی باشد ، ممتنع بالذات است . ممتنع بالذات هرگز نمی تواند موجود شود و محال است در خارج مصداقی برای آن یافت شود . چنین نیست که با عوض کردن اوضاع یا فرض شرایط جدید یا تغییر دادن عواملی ، بتوان آن را موجود کرد . ممتنع بالذات در هر حال ، مطلقا معدوم است.

 - ممتنع بالغیر : اگر امتناع شیء ناشی از عوامل خارجی باشد ، مثلا مانعی وجود دارد یا برخی علل لازم ، تحقق نیافته باشد ، ممتنع بالغیر است . ممتنع بالغیر در شرایط کنونی ، محال است مصداق یابد ، ولی با تغییر شرایط و خاصا تبدیل عوامل امتناعش می تواند موجود شود .

 - واجب بالذات : اگر معدوم بودن شیء تناقض باشد ، واجب بالذات است . واجب بالذات ، هرگز ممکن نیست معدوم شود .

 - واجب بالغیر : اگر ذات شیء واجب نباشد ولی با فرض وجود عواملی واجب شود ، یعنی منشاء وجوب چیزی غیر از خود شیء باشد ، واجب بالغیر است . واجب بالغیر در شرایط فعلی ، محال است معدوم شود . اگر از بین رفتن علل وجود بالغیر ممکن باشد ، با از میان رفتنشان ، وجود بالغیر  معدوم می شود .

 - فیلسوفان ، اثبات می کنند فقط خداوند واجب بالذات است .

 - ممکن بالذات : اگر چیزی نه واجب بالذات باشد و نه ممتنع بالذات . برای آنکه تشخیص دهیم چیزی ممکن بالذات است یا نه ، باید خود آن را تصور کنیم ، اگر دیدیم ، وجود یافتنش و نیز معدوم شدنش ، تناقض نباشد ، آن شیء ممکن بالذات است . مثلا طوافان .

 - ممکن بالذات با واجب بالغیر و ممتنع بالغیر بودن تناقضی ندارد .


 

۲۳ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی