کتاب های کتابخانه تبیان رو نمی شه یکجا دانلود کرد . چون به این کتاب ها نیاز داشتم ، این نرم افزار رو نوشتم . برای اجرا به dot Net Framework 4.5 نیاز هست .
کتاب های کتابخانه تبیان رو نمی شه یکجا دانلود کرد . چون به این کتاب ها نیاز داشتم ، این نرم افزار رو نوشتم . برای اجرا به dot Net Framework 4.5 نیاز هست .
- شهودا می توان فهمید که ساخت من گنجایش ادراک همه حقیقت را ندارد ، در عین اینکه برای سامان دادن به حیات و تعیین دقیق انتخاب ها ، نسبت به ادراک نامحدود فقیرم . ادراک بیشتر ، انتخاب صحیح تر ، رنج کمتر .
- تفکّر یک چاره جویی و اقتصاد در امکان دانستن ها ست . حیله ای برای پاسخ دادن به آن زیاده خواهی دانش .
- یک تصور یا تصدیق کلی در داشته های یک مسئله ی موثر در انتخاب های روزانه من ، می تواند جانشین بی نهایت ادراک جزئی شود . و این کلی ها از فعل تفکر - انتزاع و تقسیم - حاصل می شود .
از امام صادق (ع) :
ما تقرب العبد إلى الله عزوجل بشیء أحب إلیه من المشی
هیچ بنده ای به چیزی محبوب تر از پیاده پیمودن راه ، به خدا تقرب نجسته است .
من لا یحضره الفقیه/جلد2/ص218
صبح ، نزدیک های طلوع آفتاب بیدار شدیم . چاه مزرعه سید راه افتاده بود . رفتم از آب خنکش خوردم . زود نمازمان را خواندیم و وسایلمان را بستیم . ساعت هفت دیگر از سید جدا شده بودم و در راه بودیم . یک کوه تا سد مانده بود . در راه چند باری خسته شدیم و نشستیم . به کفشم نگاه می کردم که حسابی خاکی شده بود . به این فکر فرو می رفتم که چند وقت دیگر که در بالا و پایین های روزمرگی هایم گیر افتاده ام و آن را در جاکفشی می دیدم ، دیگر از این لحظه یادی نبود . مکان ها و زمان هایی که این لحظات زیبا می ساخت می مردند و زمان و مکان های جدیدی می آمدند که غریبه اند و شاید زیبا نبودند .
بالاخره مسیر طی شد و به بالای قله رسیدیم . آبی سد را که دیدیم از خوشحالی پر کشیدیم . خستگی مان در رفت . ایستادیم و چند عکس گرفتیم . هم رو به سمت سد و هم رو به مسیر بلندی که در پشت سرمان ، از آن عبور کرده بودیم . به راه ادامه دادیم . در راه چند درخت بَنه کوهی دیدیم که دست نخورده مانده بود . از آن مشتی چیدیم تا سوغاتی ببریم . هوای این طرف کوه بوی یک رطوبت ظریف و خنک داشت که بوی هوای شیراز قدیم را می داد .
دشتی که دامنه کوه را به ساحل سد می رساند ، به خاطر اینکه از این سمت راهی به جاده نداشت همان طود سفید و بکر و ساکت مانده مانده بود . نه کیسه پلاستیکی ، نه شیشه نوشابه ای و نه نشانه ای از دستکاری های انسان . از این نشانه ها غرق در خاطرات کودکی ام می شدم . نزدیک سد که شدیم ، از احسان جدا شدم ، می خواستیم تنها باشیم .
بوی تند آویشن تازه که از گوشه و کنار رویده بود مرا پرت می کرد به کمی مانده به ظهر یکی از روز های کودکی ام در آشپزخانه ی پر از رنگ های پر رنگ خانه مادربزرگ و حیاطش که آفتاب ، کم کم داشت در آن دراز می کشید و من می شناختمش . همان جا می رسیدم به کودکی که کنکاوانه و پر از تحیّر دنیا را می بویید و برایش عطر ها معنی مهمی داشت . کودکی که دوست داشتم کنارش بنشینم و به چشم هایش نگاه کنم تا خودم را دوباره به یاد بیاورم .
حالا با دریا تنها شده بودم . دریا ، موج های ظریف و نازکی داشت . موج هایی که دو سانتی می شدند و آرام روی هم می غلطیدند تا به ساحل سنگریزه ها می رسیدند . از داخل آب زلال دریاچه ، سنگ ریزه های کف آب معوّج می شدند . انگار برای من شکلک در می آوردند تا بخندم . بر پشت کوله ام که تا به حال بر پشتم بود نشستم . متوجه بریده شدنم از گذشته و جدا افتادن از خودم بودم . همان حسی که این روز ها غالبا با من بود و تنهایی را برای فکر کردن به آن می خواستم . من از گذشتن و گذران متحیّر بودم . از کودکی ام و از عبور از آن و از روشنایی هایی که از آن دور می شدم . حسرت آن نقاشی زیبا و رنگارنگ و آشنایی که چند پرده زخیم بازیگری و محافظه کاری و چندرنگی روی آن کشیده شده بود را داشتم . دیگر آن از دست رفته بود و من همین بودم که امروز هستم ، یک حیات گنگ و کرخت و بی رنگ و گیج و سنگین و کدر .
بلند شدم و راه افتادم به سمت احسان که دورتر خلوت کرده بود . نگاهم به زیبایی های ساحل بود . به احسان که رسیدم گفت برویم بالاتر ، سمت تاج سد تا در آن قسمت سخره ای اش ، آبتنی کنیم ، اینجا راکد و کم عمق است .
راه که افتادیم و یک دهنه سنگی را که رد کردیم ، دیدیم ، مردی که در دامنه کوه مشرف به سد ایستاده بود ، علامت می داد که برویم سمتش . کم محلی کردیم و به راهمان ادامه دادیم . مرد دوباره دستهایش را تکان می داد و علامت می داد . داد زدیم که داریم داریم می رویم سمت تاج سد و به دوباره راه افتادیم . مرد که انگار عصبانی بود ، از بالا سرازیر شد پایین ، سمت ما . شلنگ و تخته می انداخت . دیدیم در یک دستش یک دشنه بزرگ سیاه است و در دست دیگرش یک ترکه چوبی . حول کرده بودیم . به احسان گفتم چیزی برای از دست دادن نداریم و به راه رفتنمان ادامه دادیم . مرد سر تاپا مشکی پوشیده بود و شلوار کردی داشت ، سرعتش را بیشتر کرد و خیز برداشت و خودش را به ما رساند . یک لحظه ترکه را با شدّت بالای سرش برد و پایین آورد . من ترسیده بودم ، سرمان را درون دستم پیچیدم و پشتم را به او کردم . چند لحظه همه جا ساکت بود و من به همان حالت ماندم . انگار هیچ چیز تکان نمی خورد حتی آب . یک دفعه مردک پُقّی زد زیر خنده و قاه قاه شروع کرد به خندیدن . من و احسان رنگ پریده و با چشمانی گرد شده ، گیج و با تعجب به او خیره شده بودیم . مثل شکارهایی که منتظرند ببیند شکارچی شان می خواهد با آنها چه کند .
مرد که بهت زدگی ما را دید ، ساکت و شد لب و لوچه اش را جمع کرد و با لحن مهربانانه ای گفت آقا صد باره داریم داد می زنم کنار ساحل سر و صدا نکنید تور انداختیم و طعمه گذاشته ایم ، این طوری ماهی ها فرار می کنند . من که همان طور متحیّر بودم ، بدون اینکه به سایر حرف هایش فکر کنم ، تا فهمیدم از ما چه می خواهد ، بدون اینکه بخواهم بروی خودم بیاورم که چه حالی داریم ، زود گفتم چشم و حتی معذرت خواهیی هم کردم و حرکت کردم . اصلاً انگار که هیچ ظلمی نشده باشد و لزومی به هیچ دادخواهی نباشد . احسان چند اعتراض ناقص کرد و او هم همراه من راه افتاد تا از این صحنه رعب آور دور شویم .
زمان کند می گذشت و هردومان ساکت بودیم و در مرور آنچه اتفاق افتاده بود غرق شده بودیم . احسان گفت ، ترکه را که بالا برد ، گفتم خدایا الآن است که با دشنه شکمت را پاره کند . نفسم ایستاد . گفت خیلی بد ترسیدی . جوابی نداشتم . دوست نداشتم سکوتم را ول کنم . احسان ادامه داد ، اصلاً حق ندارد چنین خواسته ای داشته باشد . سهم ما از طبیعت قدر سهم اوست و چند بار این حرف را به بیان های مختلف تکرار کرد و بعد گفت اصلاچه کسی گفته ماهی با صدای پای انسان فرار می کند ؟
صخره بعد را که رد کردیم دیگری اثری از بساط مرد سیاه پوش نبود . کمی که رفتیم به یک شیار دیگر رسیدیم . مرد دیگری دوباره دست تکان داد و علامت داد . حالا می دانستیم منظور او چیست . ما هم به او علامت دادیم که می فهمیم چه می گوید و مسیر مان را از بالاتر انداختیم . احسان این را قبول نداشت و زیر بار نمی رفت . به مرد ماهیگیر دوم که رسیدیم ، به ما تعارف کرد تا با او چایی بخوریم . قبول نکردیم و گفتیم ، عجله داریم تا برسیم به تاج سد . او تعجب کرد و گفت تا تاج سد که خیلی راه است و دوباره خواست تا از قسمت های بالاتر برویم . احسان کمی بحث کرد . من راه افتادم . هنوز گیج حادثه قبل بودم .
از صخره بعد که رد شدیم تا لحظات آخر سفر منطقه مطلقاً بکر سد شروع شد . هیچ انسان و هیچ علامت انسانی ، جز چند شیشه نوشابه ایی که به ساحل آمده بودند دیده نمی شد . در اولین ساحل آرامی که پیدا کردیم لباس ها را کندیم و به آب زدیم . ساحل صخره ای بود و آب عمق زیادی داشت . ماهی ها نترس و بدون شرم به ما نزدیک می شدندو دورمان شنا می کردند . ذخیره ی آب خوردنمان تمام شده بود . احسان بطری ها را برداشت و از ساحل دور شد و آنها را پر کرد .
خسته که شدیم ، آمدیم بیرون و روی صخره ها که با آفتاب حسابی گرم شده بودند دراز کشیدیم تا تنمان خشک شود . همان جا نهارمان را هم خوردیم . نان ، گوجه ، بیسکوییت ، خرما و بادام . لباس هایمان را پوشیدیم و راه افتادیم . ادامه مسیر را باید از کوه ها و صخره های بزرگی که به طور زیکزاکی به ساحل سد می رسید ، عبور می کردیم . باید از تخته سنگ های بزرگ پای کوه بالا می رفتیم و از بینشان می پردیم . بعضی جاها باید با احتیاط بین دو قطعه سنگ بزرگ را صخره نوردی می کردیم ، وگرنه مجبور بودیم مسیر زیادی را بالا و پایین شویم . زیک زاک های ساحل تمامی نداشت ، هر کدامشان نیم ساعتی وقت می گرفت .
بین شیار ها سایه ای دیدیم و به سمت آن از گرمای ظهر تابستان فرار کردیم . چشممان افتاد به صخره بزرگ و زرد زیر پایمان که به داخل آب فیروزه ای سد فرو رفته بود و اطراف آن یک آکواریوم بزرگ طبیعی شکل گرفته بود . شگفت زده شده بودیم . انواع ماهی های درشت و ریز به آرامی و بدون هیچ حرکت تندی روی کفه ی صخره ای که زیر سطح آب بوجود آمده بود شنا می کردند . تعداد زیادی از آن ها روی یک تکه سنگ بزرگ زرد بدون حرکت ایستاده بودند ، انگار داشتند آفتاب می گرفتند یا استراحت می کردند . آرامش مطلق ماهی ها که انگار اینجا بدون ترس صیاد سال ها بودهد که زندگی می کردند بر روح مان نشست و جراحت حادثه چند ساعت پیش را برد . جان گرفتیم . باز داشتیم از طبیعت و از سفرمان لذت می بردیم . احسان سر کیف آمد و از گوشی اش قطعه امام رضا (ع) را گذاشت .حسابی به هر دومان چسبید . ای حرمت ، ملجاء درماندگان ، دور مران ، از در و راهم بده ، رضا جان . حرف نمی زدیم ، همان طور ساکت به حرکت آرام ماهی ها نگاه می کردیم و موسیقی می نوشیدیم .به احسان به شوخی گفتم این ابناء الملوک ، کجا هستند بچه های پادشاهان که بیایند ببینند ما داریم چه لذتی می بریم .
اصلا نقشه این طرف سد را نداشتیم ، حسابمان این بود که به سد که برسیم ، جاده هست و بعد از یک آبتنی سوار ماشین می شویم و برمی گردیم شیراز . از حرف مرد ماهیگیر که تا تاج سد خیلی راه است حول شده بودیم . حالا هم که گیر این مسیر صخره ای افتاده بودیم که تمامی نداشت . همان جا نشسته بودیم و به این ها فکر می کردیم که احسان گفت ، بیا با این شیشه نوشابه ها یک کلک درست کنیم و وسایلمان را روی آن بچینیم و باقی مسیر را از داخل آب شنا کنیم . اینطور می توانستیم در مسیر مستقیم حرکت کنیم به جای عبور از عرض شیار ها از میانشان مستقیم برویم سمت تاج سد . محافظه کاری و جمودم را کنار گذاشتم و پذیرفتم ، حداقل به خاطر لذتِ تجربه اش .
اجزاء کلکمان خرد خرد جمع شد . دو کنده نازک درخت کاج ، بیست سی تا شیشه نوشابه پلاستیکی یک و نیم لیتری خالی که درشان را سفت بسته بودیم و بند کفش هایمان . کلک که آماده شد ، وسایلمان را روی آن محکم بستیم و سفر دریای کوچکمان را آغاز کردیم . نیم ساعتی شنا می کردیم و کیفور بودیم که یادمان آمد نمازمان را نخوانده ایم . گرفتیم سمت ساحل . کلک را بستیم و خودمان را کشیدیم بالا . باید صبر می کردیم تا خشک شویم . روی همان تخته سنگ ها ایستادیم . زود شد . بعد وضو گرفتیم و نماز راخواندیم و به راهمان ادامه دادیم .
در راه من به سینه شنا می کردم و هر وقت هم خسته ام می شد به پشت روی آب می خوابیدم و استراحت می کردم . سطح آب تا ارتفاع یک متری گرم بود و به تدریج هر چه پایین تر میرفتیم سرد تر می شد . کشیدن کلک به نوبت انجام می شد . شنای احسان از من بهتر بود و بیشتر از من کلک را کشید . احسان می گفت تو بی خود انرژی ات را مصرف می کنی ، در این وضعیت ، شنای امدادی بهینه ترین حالت است . من گفتم خیالت راحت باشد من به طور غریزی آن جوری که از همه بهینه تر باشد شنا می کنم . احسان گفت از زور تکبرت است که نمی پذیری . بعد کمی که امدادی شنا کردم ، دیدم روش خودم بهتر است . وسط های راه خسته شدیم و کنار گرفتیم در وسایلمان گشتیم ببینیم چیزی برای خوردن مانده یا نه . کمی نان ماده بود و چند کلّه سیر . سیر ها را پوست کندیم و با نان لقمه کردیم و خوردیم . فوق العاده عجیب بود . تنمان حسابی گرم شد و با انرژی راه را ادامه دادیم .
دو ساعتی به غروب مانده بود که ساحل های صخره ای را رد کردیم و به یک ساحل مسطح رسیدیم . هنوز ولی اثری از تاج یا حتی هیچ نشانی از حضور انسان در آن مناطق نبود . کلک را کنار کشیدیم و وسایلمان را خارج کردیم . کمی که خشک شدیم لباس هایمان را پوشیدیم و پیاده راه افتادیم .
دماغه ساحل مسطح را را که رد کردیم ، شوکّه شدیم . چاره ای نبود . باید ادامه می دادیم ، سرعتمان را بیشتر کردیم . خورشید داشت به سمت غروب می رفت و طولانی شدن مسیر کمی ما را ترسانده بود . راه مطلقا بکر و دست نخورده بود . روی گل های بین سخره ها جای پای تازه ی انواع حیوانات مانده بود . کم کم از دور ساختمان های کمپ سازمان آب معلوم شد اما هنوز خیلی مانده بود . سرعتمان را بیشتر کردیم . سیرها معجزه کرده بودند . بعد از این همه ساعت هایی که از صبح در حال حرکت و صخره نوردی و شنا و سختی بود باز احساس انرژی و هوشیاری مناسبی داشتیم که برای خودمان هم عجیب بود .
آسمان سرخ و تیره بود که کم کم به جاده ی انتهای کمپ رسیدیم . محیط شهری و جدول کشی و فضا سازی های محوّطه کمپ دلمان را آرام کرد . به احسان گفتم فقط ممکن است گیر سگ های نگهبان کمپ بیفتیم . گفتم آنها تربیت شده اند که پاچه بگیرند . احسان توجهی نکرد . زمین صاف بود و می شد گام هایمان را تند تر کرد و ما هم تند تر رفتیم . جلوتر که رسیدیم دیدیم چند خانواده با ماشین های مدل بالا ، کنار نرده ها ایستاده انده اند و دارند عکس یادگاری می اندازند . خیالمان راحت شد . فجیع ترین حالت این بود که منّت این ها را می کشیدیم و التماس می کردیم تا ما را به لب جاده برسانند . همان جا جلوتر یک موتور سوار هم که لباس فورم داشت از راه رسید . جلویش را گرفتیم و وضعیتمان را گفتیم . گفت همین مسیر را پیاده بروید ، مشکلی پیش نمی آید ، سگی هم در کار نیست .
چراغ های جاده کمپ روشن شد . هوا دیگر کم کم تاریک شده بود و هنوز تا آخر جاده خیلی مانده بود . نیم ساعتی که رفتیم یک تویوتای پیکاپ آمد و جلوی پای ما ترمز زد و شروع کرد به بازجویی که کی هستید و اینجا چه می کنید ، بعد هم گفت سوار شوید . راننده و همراهش می گفتند صدای برّه ای را شندیده اند و آمده اند دنبالش تا شگار گرگ ها نشود . به احسان نگاه کردم و داشتم با چشم هایم برایش نسبت وضع خرابمان را با سلسه این علت و معلول ها ، به ماوراءالطبیعه می رساندم و کیفور می شدم که احسان آرام گفت حتما آن موتوری خبرشان کرده .
با ماشین تا دفتر نگهبانی کمپ آمدیم . اتفاق را صورتجلسه کردند و از ما امضاء گرفتند . کاغذ بازی شان که تمام شد ، یکی از جوان های کارمند حراست کمپ با ماشین شخصی اش و از سر لطف ، ما را تا دو راهی درودزن رساند . از او تشکر کردیم . حالا از این جا می توانستیم تا شیراز ماشین بگیریم . بیست دقیقه ای سر دو راهی منتظر ایستادیم . هوا تاریک بود و کسی جرائت نمی کرد ما را سوار کند . عاقبت یک وانت بار برای مان ایستاد . گفت فقط تا مرودشت می رود . می خواستیم طی کنیم . گفتیم چقدر می گیری ، گفت صحبت پول نکنید . هر چقدر دادید . سوار شدیم . جایمان تنگ بود . زانوهایم درد گرفت . راننده ، کشاورز بود . یک مزرعه برنج در روستای علی آبادِ کامفیروز داشت . اسمش را هم گفت . محمدرضا حیدری . به مرودشت که رسیدیم ، هرچه زور زدیم پول نگرفت . گفت برایم دعا کنید ، احسان هم همانجا چند دعای چرب پیره زنی برایش کرد و پیاده شدیم . اولین ماشینی که دست مان را جلویش گرفتیم ، ایستاد . یک مزدای دو کابین بود که صاحبش ، مهندس یک شرکت لاستیک سازی بود . سر کمر بندی اکبر آباد پیاده شدیم . از او هم هر چه خواستیم قبول نکرد و پول نگرفت . به او گفتیم تو سومین نفری بودی که امشب ما را رساندی و پول نگرفتی . کیف کرد . سر کمربندی سوار پرایدی که منتظر مسافر ایستاده بود شدیم و با او تا زیرگذر صنایع آمدیم . نفری پانصد تومان گرفت .
همان جا روی چمن ها کمی نشستیم . کار تمام شده بود ولی هنوز گیج بودیم . دیروقت بود وباید از هم جدا می شدیم . روبوسی کردیم و هم را در آغوش فشردیم و خداحافظی کردیم .
همه جا تاریک بود . از کوچه ی گلدشت محمدی رد می شدم . مسیری که سال ها در کودکی ام هر روز برای رفتن به مدرسه از آن می گذشتم . دوباره به شهر رسیده بودم . خسته نبودم . حسرت خواب نداشتم . با خدا دوست تر شده بودم . نمی خواستم خراب اش کنم . می خواستم این فراز نزول نکند . و به اوج برسد . به خدا برسد . به آرامش . اما این فکر ها فایده نداشت ، دیگر داشتم به خانه می رسیدم ، به خودم . دوباره به من و عادت ها و روحیات و روزمرگی های و گرفتاری های تهی ام که دوست شان نداشتم . حالا دوباره تنها می شدم .
1 - در روزنامه ای چند سال پیش مطلبی از قول سوئدیها نقل شده بود که بی مناسبت نیست آن را برای شما نقل کنم.عنوان مطلب «سیاست و گاو» بود.از یک سوئدی پرسیده بودند سوسیالیسم یعنی چه؟جواب داده بود سوسیالیسم یعنی اینکه اگر دو گاو ماده داشته باشی و همسایه ات گاوی نداشته باشد،یکی را به همسایه بدهی.
کاپیتالیزم یعنی اینکه،اگر دو گاو ماده داری یکی را بفروشی و یک گاو نر بخری،بعد مشغول دامداری بشوی و دائما تعداد گاوها را افزایش دهی.
کمونیزم یعنی هر دو گاو را دولت از تو میگیرد و در عوض هر روز صبح یک کاسه شیر مخلوط با آب به تو میدهد.
نازیزم یعنی اگر تو دو تا گاو داری،هر دو را دولت میگیرد و خودت رادر کوره آدم سوزی می اندازد.
زیر این مطلب روزنامه نگار ایرانی اضافه کرده بود:
ایرانیسم یعنی اینکه،اگر دو تا گاو داری هر دو را دولت میگیرد،یکی را به کشتارگاه میفرستد و شیر دیگری را هم میدوشد و در فاضلاب خالی میکند.
2 - این مطلب را حدود ده سال است که بارها و بارها تکرار کردهام و گفتهام که روحانیت یک درخت آفت زده است و باید با آفتهایش مبارزه کرد اما کسی که میگوید دست به ترکیب این درخت نزنید ، معنای سخنش این است که با آفتهای آنهم مبارزه نکنید و این باعث میشود که آفتها ، درخت را از بین ببرند .
لذت چیست ؟
- ترشح نوعی از هورمون ها که حسگر های عصبی را طوری تحریک می کنند که در نهایت دلالت بر لذت کند (تعریف دوری).
چرا روزه خواری حتی برای کسی که به روزه معتقد نیست ممنوع است ؟
- اسلام دینی است که دعوت به تعادل می کند . یعنی دعوت به اجتماع متخالفین بدون حذف هیچکدام . دعوت می کند تا صفات مختلف با هم و با یک هویت ظاهر شوند . اسلام دعوت به توحید می کند . دعوت از عبور از کثرات و سیر به سمت وحدت . همه کثرات باید بدانند که از خدای واحد اند ( یعنی خدا جمع کثرات است . البته برای کثرات نباید وجود قائل شد . کثرات افعال اند که اراده بر اختلاف و درجه بندی آن ها شده ) و به سوی خدای واحد برمی گردند . وحدت ، توحید ، اتحاد . اسلام همان طور که کثرت را می پذیرد (ما شما را به شکل های گوناگون آفریدیم) دعوت به وحدت می کند . وحدت در عین کثرت را هم از فرد می خواهد و هم از خانواده و هم از روستا و هم از شهر و هم از جامعه جهانی و هم همه عالم خلقت . انگار تمام عالم خلقت به جز انسان هم سر سپرده و تسلیم این اراده اند . مثلا قانون گرانش عمومی که در آن هر دو جسم متباین به هم طوری نیرو وارد می کنند تا با هم یکی و متحد شوند .
اینکه اسلام از خانواده حمایت می کند و ترقیب به تشکیل حکومت می کند و احکامش را وابسته و برای جمعیت ها وضع می کند ، بروز همین گرایش به توحید و اتحاد کثرات متباین ، در سطوح و مقیاس های مختلف است . در مورد اخلاق فردی هم فصل الخطابش ، توصیه به حکومت عادلانه بر قوای نفسانی است به عنوان تنها راهِ وحدت قوای مختلف و متفاوت درونی است .انگار که توحید و اعتدال ، نسبت مستقیمی با حیات دارد . می بینیم ، افراد و جوامعی که پایبندی بیشتری به اعتدال و به وحدت رساندن کثرات داشته اند ، در سایه این اعتدال ، بیشتر به حیات ادامه داده اند .(به عنوان مثال از معاصرین ، ایت الله بهجت (ره) که در 97 سالگی دیده از جهان فرو بست که نه تارک دنیا بود که زن و فرزند و روابط اجتماعی داشت و نه بنده دنیا بود که علم و تقوا و ریاضت داشت . و همچنین تمدن غرب که توانسته کثرات را حول شیرازه آزادی به نحوی به اتحاد بکشاند .)
اینکه در ماه رمضان جامعه باید یک پارچه ظواهر روزه داری را حفظ کنند ، بروز توحید اجزاء متکثّر جامعه است .
آیا قصه برای همه لذت بخش است ؟ چرا برخی افراد تا اسم قصه آورده میشود، میگویند مزخرفات است ؟
- ؟
چرا باید امر لذت بخش را ترک کرد ؟
- برای درک یک لذت بیشتر و یا جلوگیری از دردی که بدانیم ملازم امر لذت بخش است .
آیا شناخت هایی که در قصه حاصل می شوند ، ارزشمند اند ؟
- ؟
فرق یک قصه واقعی با یک خبر یا یک گزارش تاریخی ازنظر شناختی که حاصل می شود چیست ؟ مثلا چرا به کتاب "مردی در تبعید ابدی" به عنوان یک قصه نگاه می شود و نه یک تاریخ نگاری ؟
- ؟
آیا انواع قصه ها ازاین جنبه ها احکام متفاوتی دارند ؟
- ؟
قصه با دروغ پردازی چه تفاوتی دارد ؟ انگیزه نویسنده در حاصل احکام می تواند موثر باشد ؟ اگر مخاطب بخواهد دروغ بشنود ،نویسنده اخلاقاً مجاز به این کار هست ؟
- ؟
قصه چیست ؟
- قصه چیزی است که می تواند نیاز مخاطب به دانستن را برطرف کند .
چرا شنیدن قصه جذاب است در حالی که مثلا در مورد فلسفه این طور نیست ؟
- انسان به اندازه حرکت در خارج ، از تصویر حرکت در ذهنش لذت می برد . تصویر حرکت ، به یک موجود و روایتی از کیفیت تحول آن که به بازسازی آن در فضای ذهنی بیانجامد نیاز دارد . هر چه آن موجود ملموس تر و آشنا تر باشد و هر چه تحول عمیق تر باشد آن تصویر حقیقی تر و لذت بخش تر است . قصه ، سرگذشت و روابط جزئیات را بیان می کند . جزئیات ، برای عوام ملموس تر اند چون با آن بیشتر مانوس اند و برایشان بیشتر شناس اند . طلبه یا فیلسوف با موجودات کلی ذهنی هم سر و کار دارد پس می تواند فقرش به دانستن را با شنیدن احکام موجودات کلی نیز برطرف کند .
تفاوت قصه با تاریخ نگاری یا اخبار روزنامه چیست ؟ آنها هم به روایت سرگذشت موجودات جزئی می پردازند .
- شاید اولین تفاوت فرصت تخیل کردن باشد . مخاطب در دنیای تخیل نویسنده می تواند از شناختن چیز های عجیب تر و بدیع تری از سرگذشت های دنیای واقع ، لذت ببرد . جوابِ این فضولی که مثلا چطور یک سیمرغ ، زال نوزاد را با خودش به قله قاف می برد و پرورش می دهد را در روزنامه یا کتاب های تاریخ نمی توان دید . شاید بتوان گفت اینجا ، قصه نیاز مخاطب به تلوّن و تنوع را هم با همین خیال پردازی ها ارضاء می کند . در مورد تنوع طلبی هم باید کمی فکر کرد . شاید بشود آن را با انتزاع هایی به همان فقر به دانستن رساند . مثلا اینکه در یک مورد شناخت جدید و بدیع ، مخاطب این اطمینان را دارد که دست خالی از شنیدن روایت بیرون نمی رود . این چنین است که از تنوع همیشه خاطره خوبی دارد .
دومین تفاوت شاید به نثر و نحو چینش توالی رویداد ها و معانی برگردد . به وزن . اینجا هم ممکن است بتوان انتزاع هایی کرد . وزن و زمان بندی گام های لحن نیز خود تشبیهی است از کل عالم خلقت . تشبیهی که وجه شبهش ، نظم و ریاضیات عالم خلقت است . همان چیزی که در معماری و موسیقی خوانده می شود . چیزی مثل نسبت طلایی و یا ریتم که فراز و فرودش نماد کثرت و بازنمایی مرگ و زندگی و حرکت عالم خلقت بین این دو ست و تکرارش در گام های منظم نماد وحدت و بازنمایی استمرار و وجود قواعد ثابت تحولات عالم است . تشبیه ، یک قیاس ساده است : ببین اگر آن حقیقی است پس ، با همان نسبت مدعای من هم حقیقی است . در قیاس یک مجهول در ذهن مخاطب معلوم می شود . این یک حرکت حقیقی است و هر حرکتی لذت بخش است .