برای فردای عید فطر ، ساعت شش و نیم صبح ، ایستگاه بعد از زیرگذر صنایع ، قرار گذاشتیم .به هم که رسیدیم احسان رفت نان بخرد و من هم رفتم تا از سوپر مارکت آن سمت خیابان ، یک بسته دستمال توالت بگیرم که فکر کردم شاید لازم بشود . سوپری دستمال توالت نداشت .

داخل پارکینگ کنار نانوایی ، سگ ها هنوز از دیشب باز بودند . سمت نرده می آمدند و وقّه می دادند . رفتم نزدیک و در چشمانشان که درّندگی از آن ها می بارید زل زدم . حرص شان می گرفت و بیشتر تقلا می کردند ولی کاری نمی توانستند بکنند . می خواستم بر ترسش غلبه کنم ، فکر کردم شاید لازم باشد .

اتوبوس صدرا نیامد . با اتوبوس قلات تا سر صدرا آمدیم و نشستیم توی ایستگاه اتوبوس . به کتابچه ای که پریروز در راهپیمایی گرفته بودم و ته جیبم مانده بود ، نگاهی انداختم .در مورد تقلید بود . از پسش برنیامده بود و مزخرف گفته بود . احسان غُر می زد که پولمان حرام شد با اتوبوس قلات آمدیم . ساعت هفت و ربع اولین اتوبوس صدرا آمد . قسمت زنان خالی بود . خواستیم بشینیم که سرم خورد به میله ای که بالای صندلی بسته شده بود .این جور مواقع بیش از آنکه متوجه درد جمجمه ام شوم ، نگران نگاه اطرافیانیم . دلم می خواهد دستم را روی دهن دل شان فشار دهم تا هیچ چیز ، پیش خودشان درباره من نگویند .

سر فلکه سنگی پیاده شدیم و تا ته صدرا پیاده آمدیم . صدرا وضعیت سالهای قبل شهرک باهنر را داشت . خانه های در حال ساخت ، بوی سیمان و ملات ، خیابان های بکر خاکی ، جدول بندی های نو و بوی نم آجر دیوارها . خاطره های کودکی ام بدون جزئیاتشان، در گوشه کنارها ، اتفاق می افتادند و  محو می شدند .

کم کم که منطقه ، از ساخت ساز بشر کوتاه شد با احسان نشستیم تا ببینیم اگر سگی سمتمان پرید چه کنیم و چطور مقاومت کنیم . من کارد بزرگی را که از خانه آورده بودم ، در دست گرفتم . داشتیم آماده می شدیم که دیدیم ، پیرمردی با دوچرخه ، از جلومان عبور می کند . بهترین فرصت بود . تصمیم گرفتیم که با او همراه شویم . پیرمرد گفت سگ ترس ندارد ، با یک سنگ می رود.تا سر کوشک هزار همراهش شدیم . می گفت چهار بار تا به حال دماوند رفته . پیر مرد ، اهل مطالعه و دنیا دیده بود ، می گفت بیشتر به کتاب های دینی علاقه دارد و همه کتابهای شریعتی را یک بار خوانده . به بالای قله که رسیدیم ، تا ته مسیرمان مشخص شد . ما چند دقیقه ای همان طور که از دیدن مسیری که باید طی می شد کیف می کردیم ، نشستیم و طالبی های کوچکی را که برای صبحانه آورده بودیم را شکستیم و خوردیم . به پیرمرد هم تعارف کردیم . نخورد و رفت .

از آن بالا طرح پیاده روی مان را با نقشه هایی که از اینترنت گرفته بودیم تطبیق دادیم و جزئیات را مشخص کردیم .همان جاده خاکی که از آن می آمدیم را که ادامه دادیم ، رسیدیم به ملوسجان . ظهر بود کم کم . در راه از بین باغ های مردم می گذشتیم ، باغ ها ، پر از میوه هایی بود که همه رسیده بوند اما کسی آن ها را نچیده بود و پلاسیده شده بودند . به مزرعه ای رسیدیم که پمپ چاهش به راه بود . از پسر جوانی که آنجا بود ، اجازه گرفتیم و آب خوردیم . نماز خواندیم و بعد زیر سایه بانی که کنار اتاقک  مزرعه ساخته بودند ، پتویمان را پهن کردیم و نهار خوردیم و بعد پاهای خسته مان را دراز کردیم و یک ساعتی خوابیدیم .

بیدار که شدیم . شیشه هایمان را آب کردیم . دیدیم گوشه اتاقک تپه ای از سیر ریخته شده بود . از صاحب مزرعه چند تایش را خواستیم .گفت هر چقدر می خواهید بردارید . خواستم پول بدهم ، که نگرفت . احسان گفت تو چرا اجاز نمی دهی مردم ، لطف کنند . همه اش می خواهی پولش را بدهی . من گفتم چون می خواهم بی نیازی بورزم . این یک اخلاق ارثی تحمیلی بود که دیگر من به آن عادت کرده بودم . بدون اینکه بدانم چرا . 

وسایلمان که جمع شد ، از صاحب مزرعه تشکر کردیم و راه افتادیم . ساعت سه بود و باید کوه کم ارتفاعی را رد می کردیم . هوا گرم بود و سخت می گذشت . از بالای کوه ، روستایی را که درنقشه ، بین صادق آباد و مقصود آباد و در راه روستای قلعه نو بودبا هم نشان کردیم و مسیرمان را به سمت آن قرار دادیم . روستا در گوگل ارث اسمی نداشت . چند ساعتی گذشت که رسیدیم به سه راه بیضا . از آنجا دستمال تولت و کمی خوراکی خریدیم و همان اطراف پای جوی آبی نشستیم و خوردیم . خستگی مان در رفت .

راه که افتادیم ، سمت روستای بی نام را به اهالی نشان می دادیم ، کسی نام و نشان آن را درست نمی گفت . شاید اسم ها با اسم های نقشه تفاوت داشت . حول داشتیم ، تا غروب نشده به قلعه نو برسیم تا طبق برنامه زمانبندی حرکت کرده باشیم . در راه از کنار جوب های آب مزارع که آب زلالی داشت ، می گذشتیم . هر از نیم ساعتی هم به پمپ چاهی می رسیدیم که آب را با فشار به روی سطح می آورد . از چند گلخانه و مزرعه ذرت و گوجه و شبدر گذشتیم ، همچنین از چند خانه کاه گلی متروک .در راه ، دیدن طراوت محصولات مزرعه ها و زلالی آب لذت بخش بود .

خورشید کم کم پایین می رفت که به روستای نشان شده رسیدیم . دیر شده بود و از برنامه عقب مانده بودیم . باید شب را در همین روستا می ماندیم . روستا ، کهنه و وامانده بود . خانواده ها ، دم در خانه هایشان نشسته بودند و چایی می خوردند و قلیان می کشیدند . از یک روستایی لاغر میانسال ، نشانی مسجد روستا را پرسیدیم . تامل کرد و به چشم هایمان دقت کرد . از مان پرسید از کجا می آیید و به کجا می روید و پرسید در کیف های مان چه داریم . ساده می شد فهمید مردک نظر بدی دارد ولی آخرش مسجد را نشان داد . مسجدی که نیمه ساز و تعطیل بود . با احسان ساختمانش را برانداز کردیم . دیوار های حیاط مسجد ریخته بود و در شبستان قفل بود . دیدیم از همین دیوار های رمبیده حیاط که مثل پله شده بود ، می شود بالای چند اتاقک دستشویی ، که هنوز نیم ساز بود رفت . سقف حدودا دوازده متر و بتونی بود . ترس ما از سگ و گرگ و مار و عقرب بود که پایشان به اینجا نمی رسید . بهترین جا بود برای اطراق شبانه ما .

هنوز هوا روشن بود . همان پایین که بودیم ، جوان لاغر و ساده پوشی که ریش مرتب و موهای شانه شده ای هم داشت ، نزدیک شد . مسئله را به او گفتیم . کمی غیظ کرد و مثلا غضب ناک ، برای اینکه ببینید چقدر راست می گوییم ، به چشم هایمان نگاه کرد و پرسید کارتان چیست ، بعد که از بی غشی ما مطمئن شد خوش رو شد و گفت به ظاهرتان نمی خورد ریگی به کفشتان باشد . گفت فکر خوبیست و اشکالی ندارد . 

دلمان آرام شد . رفتیم بالا و وسایلمان را پهن کردیم . چند نفری آمدند کنجکاوی کردند . جوابشان را دادیم . اذان که گفتند ، همان بالای پشت بام سیمانی وضو گرفتیم و مشغول نماز شدیم . من نماز را شروع کردم و احسان داشت وضو می گرفت که موتور سواری که از جاده کنار مسجد می گذشت کمی دورتر ترمز کرد و دور زد و آمد روبروی دیوار مسجد و همین طور که گاز می داد ، داد زد آن بالا چه کار می کنید ؟ احسان که می خواست به او بفهماند صدای موتورت اجازه نمی دهد جواب مارا بشنوی ، چند بار با صدای گرفته اش ، محکم داد زد "بیا جلو تا بهت بگم ... بیا اینجا تا بهت بگم" پسرک  که بهتش زده بود ، آرام آب گلویش را قورت داد و به خیال خودش که تا این ها در این تاریکی بلایی سرم نیاورده اند از خیر این فضولی بگذرم ، چند گاز محکم داد و گرد و خاکی کرد و در رفت . نماز که تمام شد ، هر دو مان ، کلی به حال پسرک و  این جسارت مهیب اشتباهی که از ما سر زده بود خندیدیم .

در روستا آنشب عروسی بود و از دور صدای ساز و دهل می آمد . ما روی پشتبام ، مبهوت آسمان پر عظمت شده بودیم . مات نور مبهم متراکمی که از انبوه ستارگان ، در طول کهکشان ، به ما می رسید . و حسرت می خوریم از آسمان شهر که با آن آسمان بیمار و کم فروغش . اول شب ، پشه کوره ها خوردندمان ، خودمان را پیچیده بودیم دور پتو و ملحفه ای که آورده بودیم . بعد ، باد های تندی پیچید و پشه ها را برد.

ساعت از ده گذشته بود و احسان داشت با خانواده اش ، تلفنی حرف می زد که دو نفر از جاده پیچیدند سمت مسجد و با موتور آمدند داخل مسجد و جلوی اتاقک دستشویی ها توقف کردند . به احسان سقلمه زدم که متوجه باشد . تا موتورشان را خاموش کردند ، احسان هم تماسش را تمام کرد . گوشی هایمان را ساکت کردیم و با دلهره گوش دادیم که چه کار می کنند . داخل دستشویی نیمه کاره روشن شد و ما از انعکاسشان در شیشه های رفلکس شبستان ، چشم می دواندیم ببینیم می خواهند چه بکنند. کمی گذشت تا نه شنوایی و بینایی مان ، که شست بویایی مان خبر دار شود بزرگواران ، دارند در محوطه خانه خدا ، تریاک می کشند! 

ربع ساعتی که گذشت ، رفتند . کم کم چشممان گرم خواب می شد . تا آخر شب سه ، چهار گروه موتور سوار دیگر هم ، به همان منظور آمدند و رفتند . برای ما عادی شده بود . فقط باید ساکت می ماندیم ، تا متوجه ما نشوند و کارشان را بکنند و بروند هرچند خستگی یک روز پیاده روی هم به اجازه نمی داد خیلی بیدار بمانیم یا جلب توجه کنیم .