نه ماندن

قطعه ی کوچکی از عالم بیکران

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

خاطره یک پیاده روی کوتاه / روز سوم

صبح ، نزدیک های طلوع آفتاب بیدار شدیم . چاه مزرعه سید راه افتاده بود . رفتم از آب خنکش خوردم . زود نمازمان را خواندیم و وسایلمان را بستیم . ساعت هفت دیگر از سید جدا شده بودم و در راه بودیم . یک کوه تا سد مانده بود . در راه چند باری خسته شدیم و نشستیم . به کفشم نگاه می کردم که حسابی خاکی شده بود . به این فکر فرو می رفتم که چند وقت دیگر که در بالا و پایین های روزمرگی هایم گیر افتاده ام و آن را در جاکفشی می دیدم ، دیگر از این لحظه یادی نبود . مکان ها و زمان هایی که این لحظات زیبا می ساخت می مردند و زمان و مکان های جدیدی می آمدند که غریبه اند و شاید زیبا نبودند .
بالاخره مسیر طی شد و به بالای قله رسیدیم . آبی سد را که دیدیم از خوشحالی پر کشیدیم . خستگی مان در رفت . ایستادیم و چند عکس گرفتیم . هم رو به سمت سد و هم رو به مسیر بلندی که در پشت سرمان ، از آن عبور کرده بودیم . به راه ادامه دادیم . در راه چند درخت بَنه کوهی دیدیم که دست نخورده مانده بود . از آن مشتی چیدیم تا سوغاتی ببریم . هوای این طرف کوه بوی یک رطوبت ظریف و خنک داشت که بوی هوای شیراز قدیم را می داد .
دشتی که دامنه کوه را به ساحل سد می رساند ، به خاطر اینکه از این سمت راهی به جاده نداشت همان طود سفید و بکر و ساکت مانده مانده بود . نه کیسه پلاستیکی ، نه شیشه نوشابه ای و نه نشانه ای از دستکاری های انسان . از این نشانه ها غرق در خاطرات کودکی ام می شدم . نزدیک سد که شدیم ، از احسان جدا شدم ، می خواستیم تنها باشیم . 
بوی تند آویشن تازه که از گوشه و کنار رویده بود مرا پرت می کرد به کمی مانده به ظهر یکی از روز های کودکی ام در آشپزخانه ی پر از رنگ های پر رنگ خانه مادربزرگ و حیاطش که آفتاب ، کم کم داشت در آن دراز می کشید و من می شناختمش . همان جا می رسیدم به کودکی که کنکاوانه و پر از تحیّر دنیا را می بویید و برایش عطر ها معنی مهمی داشت . کودکی که دوست داشتم کنارش بنشینم و به چشم هایش نگاه کنم تا خودم را دوباره به یاد بیاورم .
حالا با دریا تنها شده بودم . دریا ، موج های ظریف و نازکی داشت . موج هایی که دو سانتی می شدند و آرام روی هم می غلطیدند تا به ساحل سنگریزه ها می رسیدند . از داخل آب زلال دریاچه ، سنگ ریزه های کف آب معوّج می شدند . انگار برای من شکلک در می آوردند تا بخندم . بر پشت کوله ام که تا به حال بر پشتم بود نشستم . متوجه بریده شدنم از گذشته و جدا افتادن از خودم بودم . همان حسی که این روز ها غالبا با من بود و تنهایی را برای فکر کردن به آن می خواستم . من از گذشتن و گذران متحیّر بودم . از کودکی ام و از عبور از آن و از روشنایی هایی که از آن دور می شدم . حسرت آن نقاشی زیبا و رنگارنگ و آشنایی که چند پرده زخیم بازیگری و محافظه کاری و چندرنگی روی آن کشیده شده بود را داشتم . دیگر آن از دست رفته بود و من همین بودم که امروز هستم ، یک حیات گنگ و کرخت و بی رنگ و گیج و سنگین و کدر .
بلند شدم و راه افتادم به سمت احسان که دورتر خلوت کرده بود . نگاهم به زیبایی های ساحل بود . به احسان که رسیدم گفت برویم بالاتر ، سمت تاج سد تا در آن قسمت سخره ای اش ، آبتنی کنیم ، اینجا راکد و کم عمق است .
راه که افتادیم و یک دهنه سنگی را که رد کردیم ، دیدیم ، مردی که در دامنه کوه مشرف به سد ایستاده بود ، علامت می داد که برویم سمتش . کم محلی کردیم و به راهمان ادامه دادیم . مرد دوباره دستهایش را تکان می داد و علامت می داد . داد زدیم که داریم داریم می رویم سمت تاج سد و به دوباره راه افتادیم . مرد که انگار عصبانی بود ، از بالا سرازیر شد پایین ، سمت ما . شلنگ و تخته می انداخت . دیدیم در یک دستش یک دشنه بزرگ سیاه است و در دست دیگرش یک ترکه چوبی . حول کرده بودیم . به احسان گفتم چیزی برای از دست دادن نداریم و به راه رفتنمان ادامه دادیم . مرد سر تاپا مشکی پوشیده بود و شلوار کردی داشت ، سرعتش را بیشتر کرد و خیز برداشت و خودش را به ما رساند . یک لحظه ترکه را با شدّت بالای سرش برد و پایین آورد . من ترسیده بودم ، سرمان را درون دستم پیچیدم و پشتم را به او کردم . چند لحظه همه جا ساکت بود و من به همان حالت ماندم . انگار هیچ چیز تکان نمی خورد حتی آب . یک دفعه مردک پُقّی زد زیر خنده و قاه قاه شروع کرد به خندیدن . من و احسان رنگ پریده و با چشمانی گرد شده ، گیج و با تعجب به او خیره شده بودیم . مثل شکارهایی که منتظرند ببیند شکارچی شان می خواهد با آنها چه کند . 
مرد که بهت زدگی ما را دید ، ساکت و شد لب و لوچه اش را جمع کرد و با لحن مهربانانه ای گفت آقا صد باره داریم داد می زنم کنار ساحل سر و صدا نکنید تور انداختیم و طعمه گذاشته ایم ، این طوری ماهی ها فرار می کنند . من که همان طور متحیّر بودم ، بدون اینکه به سایر حرف هایش فکر کنم ، تا فهمیدم از ما چه می خواهد ، بدون اینکه بخواهم بروی خودم بیاورم که چه حالی داریم ، زود گفتم چشم و حتی معذرت خواهیی هم کردم و حرکت کردم . اصلاً انگار که هیچ ظلمی نشده باشد و لزومی به هیچ دادخواهی نباشد . احسان چند اعتراض ناقص کرد و او هم همراه من راه افتاد تا از این صحنه رعب آور دور شویم .
زمان کند می گذشت و هردومان ساکت بودیم و در مرور آنچه اتفاق افتاده بود غرق شده بودیم . احسان گفت ، ترکه را که بالا برد ، گفتم خدایا الآن است که با دشنه شکمت را پاره کند . نفسم ایستاد . گفت خیلی بد ترسیدی . جوابی نداشتم . دوست نداشتم سکوتم را ول کنم .  احسان ادامه داد ، اصلاً حق ندارد چنین خواسته ای داشته باشد . سهم ما از طبیعت قدر سهم اوست و چند بار این حرف را به بیان های مختلف تکرار کرد و بعد گفت اصلاچه کسی گفته ماهی با صدای پای انسان فرار می کند ؟
صخره بعد را که رد کردیم دیگری اثری از بساط مرد سیاه پوش نبود . کمی که رفتیم به یک شیار دیگر رسیدیم . مرد دیگری دوباره دست تکان داد و علامت داد . حالا می دانستیم منظور او چیست . ما هم به او علامت دادیم که می فهمیم چه می گوید و مسیر مان را از بالاتر انداختیم . احسان این را قبول نداشت و زیر بار نمی رفت . به مرد ماهیگیر دوم که رسیدیم ، به ما تعارف کرد تا با او چایی بخوریم . قبول نکردیم و گفتیم ، عجله داریم تا برسیم به تاج سد . او تعجب کرد و گفت تا تاج سد که خیلی راه است و دوباره خواست تا از قسمت های بالاتر برویم . احسان کمی بحث کرد . من راه افتادم . هنوز گیج حادثه قبل بودم .
از صخره بعد که رد شدیم تا لحظات آخر سفر منطقه مطلقاً بکر سد شروع شد . هیچ انسان و هیچ علامت انسانی ، جز چند شیشه نوشابه ایی که به ساحل آمده بودند دیده نمی شد . در اولین ساحل آرامی که پیدا کردیم لباس ها را کندیم و به آب زدیم . ساحل صخره ای بود و آب عمق زیادی داشت . ماهی ها نترس و بدون شرم به ما نزدیک می شدندو دورمان شنا می کردند . ذخیره ی آب خوردنمان تمام شده بود . احسان بطری ها را برداشت و از ساحل دور شد و آنها را پر کرد .

خسته که شدیم ، آمدیم بیرون و روی صخره ها که با آفتاب حسابی گرم شده بودند دراز کشیدیم تا تنمان خشک شود . همان جا نهارمان را هم خوردیم . نان ، گوجه ، بیسکوییت ، خرما و بادام . لباس هایمان را پوشیدیم و راه افتادیم . ادامه مسیر را باید از کوه ها و صخره های بزرگی که به طور زیکزاکی به ساحل سد می رسید ،  عبور می کردیم . باید از تخته سنگ های بزرگ پای کوه بالا می رفتیم و از بینشان می پردیم . بعضی جاها باید با احتیاط بین دو قطعه سنگ بزرگ را صخره نوردی می کردیم ، وگرنه مجبور بودیم مسیر زیادی را بالا و پایین شویم . زیک زاک های ساحل تمامی نداشت ، هر کدامشان نیم ساعتی وقت می گرفت . 
بین شیار ها سایه ای دیدیم و به سمت آن از گرمای ظهر تابستان فرار کردیم . چشممان افتاد به صخره بزرگ و زرد زیر پایمان که به داخل آب فیروزه ای سد فرو رفته بود و اطراف آن یک آکواریوم بزرگ طبیعی شکل گرفته بود . شگفت زده شده بودیم . انواع ماهی های درشت و ریز به آرامی و بدون هیچ حرکت تندی روی کفه ی صخره ای که زیر سطح آب بوجود آمده بود شنا می کردند . تعداد زیادی از آن ها روی یک تکه سنگ بزرگ زرد بدون حرکت ایستاده بودند ، انگار داشتند آفتاب می گرفتند یا استراحت می کردند . آرامش مطلق ماهی ها که انگار  اینجا بدون ترس صیاد سال ها بودهد که زندگی می کردند بر روح مان نشست و جراحت حادثه چند ساعت پیش را برد . جان گرفتیم . باز داشتیم از طبیعت و از سفرمان لذت می بردیم . احسان سر کیف آمد و از گوشی اش قطعه امام رضا (ع) را گذاشت .حسابی به هر دومان چسبید . ای حرمت ، ملجاء درماندگان ، دور مران ، از در و راهم بده ، رضا جان . حرف نمی زدیم ، همان طور ساکت به حرکت آرام ماهی ها نگاه می کردیم و موسیقی می نوشیدیم .به احسان به شوخی گفتم این ابناء الملوک ، کجا هستند بچه های پادشاهان که بیایند ببینند ما داریم چه لذتی می بریم .
اصلا نقشه این طرف سد را نداشتیم ، حسابمان این بود که به سد که برسیم ، جاده هست و بعد از یک آبتنی سوار ماشین می شویم و برمی گردیم شیراز . از حرف مرد ماهیگیر که تا تاج سد خیلی راه است حول شده بودیم . حالا هم که گیر این مسیر صخره ای افتاده بودیم که تمامی نداشت . همان جا نشسته بودیم و به این ها فکر می کردیم که احسان گفت ، بیا با این شیشه نوشابه ها یک کلک درست کنیم و وسایلمان را روی آن بچینیم و باقی مسیر را از داخل آب شنا کنیم . اینطور می توانستیم در مسیر مستقیم حرکت کنیم به جای عبور از عرض شیار ها از میانشان مستقیم برویم سمت تاج سد . محافظه کاری و جمودم را کنار گذاشتم و پذیرفتم ، حداقل به خاطر لذتِ تجربه اش .

اجزاء کلکمان خرد خرد جمع شد . دو کنده نازک درخت کاج ، بیست سی تا شیشه نوشابه پلاستیکی یک و نیم لیتری خالی که درشان را سفت بسته بودیم و بند کفش هایمان . کلک که آماده شد ، وسایلمان را روی آن محکم بستیم و سفر دریای کوچکمان را آغاز کردیم . نیم ساعتی شنا می کردیم و کیفور بودیم که یادمان آمد نمازمان را نخوانده ایم . گرفتیم سمت ساحل . کلک را بستیم و خودمان را کشیدیم بالا . باید صبر می کردیم تا خشک شویم . روی همان تخته سنگ ها ایستادیم . زود شد . بعد وضو گرفتیم و نماز راخواندیم و به راهمان ادامه دادیم .
در راه من به سینه شنا می کردم و هر وقت هم خسته ام می شد به پشت روی آب می خوابیدم و استراحت می کردم . سطح آب تا ارتفاع یک متری گرم بود و به تدریج هر چه پایین تر میرفتیم سرد تر می شد . کشیدن کلک به نوبت انجام می شد . شنای احسان از من بهتر بود و بیشتر از من کلک را کشید . احسان می گفت تو بی خود انرژی ات را مصرف می کنی ، در این وضعیت ، شنای امدادی بهینه ترین حالت است . من گفتم خیالت راحت باشد من به طور غریزی آن جوری که از همه بهینه تر باشد شنا می کنم . احسان گفت از زور تکبرت است که نمی پذیری . بعد کمی که امدادی شنا کردم ، دیدم روش خودم بهتر است . وسط های راه خسته شدیم و کنار گرفتیم در وسایلمان گشتیم ببینیم چیزی برای خوردن مانده یا نه . کمی نان ماده بود و چند کلّه سیر . سیر ها را پوست کندیم و با نان لقمه کردیم و خوردیم . فوق العاده عجیب بود . تنمان حسابی گرم شد و با انرژی راه را ادامه دادیم .
دو ساعتی به غروب مانده بود که ساحل های صخره ای را رد کردیم و به یک ساحل مسطح رسیدیم . هنوز ولی اثری از تاج یا حتی هیچ نشانی از حضور انسان در آن مناطق نبود . کلک را کنار کشیدیم و وسایلمان را خارج کردیم . کمی که خشک شدیم لباس هایمان را پوشیدیم و پیاده راه افتادیم  .

دماغه ساحل مسطح را را که رد کردیم ، شوکّه شدیم . چاره ای نبود . باید ادامه می دادیم ، سرعتمان را بیشتر کردیم . خورشید داشت به سمت غروب می رفت و طولانی شدن مسیر کمی ما را ترسانده بود . راه مطلقا بکر و دست نخورده بود . روی گل های بین سخره ها جای پای تازه ی انواع حیوانات مانده بود . کم کم از دور ساختمان های کمپ سازمان آب معلوم شد اما هنوز خیلی مانده بود . سرعتمان را بیشتر کردیم . سیرها معجزه کرده بودند . بعد از این همه ساعت هایی که از صبح در حال حرکت و صخره نوردی و شنا و سختی بود باز احساس انرژی و هوشیاری مناسبی داشتیم که برای خودمان هم عجیب بود .
آسمان سرخ و تیره بود که کم کم به جاده ی انتهای کمپ رسیدیم . محیط شهری و جدول کشی و فضا سازی های محوّطه کمپ دلمان را آرام کرد . به احسان گفتم فقط ممکن است گیر سگ های نگهبان کمپ بیفتیم . گفتم آنها تربیت شده اند که پاچه بگیرند . احسان توجهی نکرد . زمین صاف بود و می شد گام هایمان را تند تر کرد و ما هم تند تر رفتیم . جلوتر که رسیدیم دیدیم چند خانواده با ماشین های مدل بالا ، کنار نرده ها ایستاده انده اند و دارند عکس یادگاری می اندازند . خیالمان راحت شد . فجیع ترین حالت این بود که منّت این ها را می کشیدیم و التماس می کردیم تا ما را به لب جاده برسانند . همان جا جلوتر یک موتور سوار هم که لباس فورم داشت از راه رسید . جلویش را گرفتیم و وضعیتمان را گفتیم . گفت همین مسیر را پیاده بروید ، مشکلی پیش نمی آید ، سگی هم در کار نیست .

چراغ های جاده کمپ روشن شد . هوا دیگر کم کم تاریک شده بود و هنوز تا آخر جاده خیلی مانده بود . نیم ساعتی که رفتیم یک تویوتای پیکاپ آمد و جلوی پای ما ترمز زد و شروع کرد به بازجویی که کی هستید و اینجا چه می کنید ، بعد هم گفت سوار شوید . راننده و همراهش می گفتند صدای برّه ای را شندیده اند و آمده اند دنبالش تا شگار گرگ ها نشود . به احسان نگاه کردم و داشتم با چشم هایم برایش نسبت وضع خرابمان را با سلسه این علت و معلول ها ، به ماوراءالطبیعه می رساندم و کیفور می شدم که احسان آرام گفت حتما آن موتوری خبرشان کرده .

با ماشین تا دفتر نگهبانی کمپ آمدیم . اتفاق را صورتجلسه کردند و از ما امضاء گرفتند . کاغذ بازی شان که تمام شد ، یکی از جوان های کارمند حراست کمپ با ماشین شخصی اش و از سر لطف ، ما را تا دو راهی درودزن رساند . از او تشکر کردیم . حالا از این جا می توانستیم تا شیراز ماشین بگیریم . بیست دقیقه ای سر دو راهی منتظر ایستادیم . هوا تاریک بود و کسی جرائت نمی کرد ما را سوار کند . عاقبت یک وانت بار برای مان ایستاد . گفت فقط تا مرودشت می رود . می خواستیم طی کنیم . گفتیم چقدر می گیری ، گفت صحبت پول نکنید . هر چقدر دادید . سوار شدیم . جایمان تنگ بود . زانوهایم درد گرفت . راننده ، کشاورز بود . یک مزرعه برنج در روستای علی آبادِ کامفیروز داشت . اسمش را هم گفت . محمدرضا حیدری . به مرودشت که رسیدیم ، هرچه زور زدیم پول نگرفت . گفت برایم دعا کنید ، احسان هم همانجا چند دعای چرب پیره زنی برایش کرد و پیاده شدیم . اولین ماشینی که دست مان را جلویش گرفتیم ، ایستاد . یک مزدای دو کابین بود که صاحبش ، مهندس یک شرکت لاستیک سازی بود . سر کمر بندی اکبر آباد پیاده شدیم . از او هم هر چه خواستیم قبول نکرد و پول نگرفت . به او گفتیم تو سومین نفری بودی که امشب ما را رساندی و پول نگرفتی . کیف کرد . سر کمربندی سوار پرایدی که منتظر مسافر ایستاده بود شدیم و با او تا زیرگذر صنایع آمدیم . نفری پانصد تومان گرفت .
همان جا روی چمن ها کمی نشستیم . کار تمام شده بود ولی هنوز گیج بودیم . دیروقت بود وباید از هم جدا می شدیم . روبوسی کردیم و هم را در آغوش فشردیم و خداحافظی کردیم .
همه جا تاریک بود . از کوچه ی گلدشت محمدی رد می شدم . مسیری که سال ها در کودکی ام هر روز برای رفتن به مدرسه از آن می گذشتم . دوباره به شهر رسیده بودم . خسته نبودم . حسرت خواب نداشتم . با خدا دوست تر شده بودم . نمی خواستم خراب اش کنم . می خواستم این فراز نزول نکند . و به اوج برسد . به خدا برسد . به آرامش . اما این فکر ها فایده نداشت ، دیگر داشتم به خانه می رسیدم ، به خودم . دوباره به من و عادت ها و روحیات و روزمرگی های و گرفتاری های تهی ام که دوست شان نداشتم . حالا دوباره تنها می شدم .

۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۷:۴۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

آینده انقلاب اسلامی ایران - مرتضی مطهری

 1 - در روزنامه ای چند سال پیش مطلبی از قول سوئدیها نقل شده بود که بی مناسبت نیست آن را برای شما نقل کنم.عنوان مطلب «سیاست و گاو» بود.از یک سوئدی پرسیده بودند سوسیالیسم یعنی چه؟جواب داده بود سوسیالیسم یعنی اینکه اگر دو گاو ماده داشته باشی و همسایه ات گاوی نداشته باشد،یکی را به همسایه بدهی.

کاپیتالیزم یعنی اینکه،اگر دو گاو ماده داری یکی را بفروشی و یک گاو نر بخری،بعد مشغول دامداری بشوی و دائما تعداد گاوها را افزایش دهی.
کمونیزم یعنی هر دو گاو را دولت از تو میگیرد و در عوض هر روز صبح یک کاسه شیر مخلوط با آب به تو میدهد.
نازیزم یعنی اگر تو دو تا گاو داری،هر دو را دولت میگیرد و خودت رادر کوره آدم سوزی می اندازد.

زیر این مطلب روزنامه نگار ایرانی اضافه کرده بود:
ایرانیسم یعنی اینکه،اگر دو تا گاو داری هر دو را دولت میگیرد،یکی را به کشتارگاه میفرستد و شیر دیگری را هم میدوشد و در فاضلاب خالی میکند.

2 - این مطلب را حدود ده سال است که بارها و بارها تکرار کرده‌ام و گفته‌ام که روحانیت یک درخت آفت زده است و باید با آفتهایش مبارزه کرد اما کسی که می‌گوید دست به ترکیب این درخت‌ نزنید ، معنای سخنش این است که با آفتهای آنهم مبارزه نکنید و این‌ باعث می‌شود که آفتها ، درخت را از بین ببرند .

۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۲:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

لذت چیست ؟

 لذت چیست ؟

  - ترشح نوعی از هورمون ها که حسگر های عصبی را طوری تحریک می کنند که در نهایت دلالت بر لذت کند (تعریف دوری).

۲۲ تیر ۹۲ ، ۱۹:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

چرا روزه خواری برای کسی که به روزه معتقد نیست هم ممنوع است؟

 چرا روزه خواری حتی برای کسی که به روزه معتقد نیست ممنوع است ؟

 - اسلام دینی است که دعوت به تعادل می کند . یعنی دعوت به اجتماع متخالفین بدون حذف هیچکدام . دعوت می کند تا صفات مختلف با هم و با یک هویت ظاهر شوند . اسلام دعوت به توحید می کند . دعوت از عبور از کثرات و سیر به سمت وحدت . همه کثرات باید بدانند که از خدای واحد اند ( یعنی خدا جمع کثرات است . البته برای کثرات نباید وجود قائل شد . کثرات افعال اند که اراده بر اختلاف و درجه بندی آن ها شده ) و به سوی خدای واحد برمی گردند . وحدت ، توحید ، اتحاد . اسلام همان طور که کثرت را می پذیرد (ما شما را به شکل های گوناگون آفریدیم) دعوت به وحدت می کند . وحدت در عین کثرت را هم از فرد می خواهد و هم از خانواده و هم از روستا و هم از شهر و هم از جامعه جهانی و هم همه عالم خلقت . انگار تمام عالم خلقت به جز انسان هم سر سپرده و تسلیم این اراده اند . مثلا قانون گرانش عمومی که در آن هر دو جسم متباین به هم طوری نیرو وارد می کنند تا با هم یکی و متحد شوند .

اینکه اسلام از خانواده حمایت می کند و ترقیب به تشکیل حکومت می کند و احکامش را وابسته و برای جمعیت ها وضع می کند ، بروز همین گرایش به توحید و اتحاد کثرات متباین ، در سطوح و مقیاس های مختلف است . در مورد اخلاق فردی هم فصل الخطابش ، توصیه به حکومت عادلانه بر قوای نفسانی است به عنوان تنها راهِ وحدت قوای مختلف و متفاوت درونی است .انگار که توحید و اعتدال ، نسبت مستقیمی با حیات دارد . می بینیم ، افراد و جوامعی که پایبندی بیشتری به اعتدال و به وحدت رساندن کثرات داشته اند ، در سایه این اعتدال ، بیشتر به حیات ادامه داده اند .(به عنوان مثال از معاصرین ، ایت الله بهجت (ره) که در 97 سالگی دیده از جهان فرو بست که نه تارک دنیا بود که زن و فرزند و روابط اجتماعی داشت و نه بنده دنیا بود که علم و تقوا و ریاضت داشت . و همچنین تمدن غرب که توانسته کثرات را حول شیرازه آزادی به نحوی به اتحاد بکشاند .)

اینکه در ماه رمضان جامعه باید یک پارچه ظواهر روزه داری را حفظ کنند ، بروز توحید اجزاء متکثّر جامعه است .

۲۲ تیر ۹۲ ، ۱۸:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

چرا قصه مزخرف نیست ؟

  آیا قصه برای همه لذت بخش است ؟ چرا برخی افراد تا اسم قصه آورده می‌شود، می‌گویند مزخرفات است ؟

  - ؟

 

  چرا باید امر لذت بخش را ترک کرد ؟

  - برای درک یک لذت بیشتر و یا جلوگیری از دردی که بدانیم ملازم امر لذت بخش است .

 

  آیا شناخت هایی که در قصه حاصل می شوند ، ارزشمند اند ؟

  - ؟

 

  فرق یک قصه واقعی با یک خبر یا یک گزارش تاریخی ازنظر شناختی که حاصل می شود چیست ؟ مثلا چرا به کتاب  "مردی در تبعید ابدی" به عنوان یک قصه نگاه می شود و نه یک تاریخ نگاری ؟

  - ؟

 

 آیا انواع قصه ها ازاین جنبه ها احکام متفاوتی دارند ؟

 - ؟

 

  قصه با دروغ پردازی چه تفاوتی دارد ؟  انگیزه نویسنده  در حاصل احکام می تواند موثر باشد ؟ اگر مخاطب بخواهد دروغ بشنود ،نویسنده  اخلاقاً مجاز به این کار هست ؟

 - ؟

۲۱ تیر ۹۲ ، ۱۳:۳۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

قصه چیست ؟

 قصه چیست ؟

 - قصه چیزی است که می تواند نیاز مخاطب به دانستن را برطرف کند .

 

 چرا شنیدن قصه جذاب است در حالی که مثلا در مورد فلسفه این طور نیست ؟

 - انسان به اندازه حرکت در خارج ، از تصویر حرکت در ذهنش لذت می برد . تصویر حرکت ، به یک موجود و روایتی از کیفیت تحول آن که به بازسازی آن در فضای ذهنی بیانجامد نیاز دارد . هر چه آن موجود ملموس تر و آشنا تر باشد و هر چه تحول عمیق تر باشد آن تصویر حقیقی تر و لذت بخش تر است . قصه ، سرگذشت و روابط جزئیات را بیان می کند . جزئیات ، برای عوام ملموس تر اند چون با آن بیشتر مانوس اند و برایشان بیشتر شناس اند . طلبه یا فیلسوف با موجودات کلی ذهنی هم سر و کار دارد پس می تواند فقرش به دانستن را با شنیدن احکام موجودات کلی نیز برطرف کند .

 

 تفاوت قصه با تاریخ نگاری یا اخبار روزنامه چیست ؟ آنها هم به روایت سرگذشت موجودات جزئی می پردازند .

 - شاید اولین  تفاوت فرصت تخیل کردن باشد . مخاطب در دنیای تخیل نویسنده می تواند از شناختن چیز های عجیب تر و بدیع تری از سرگذشت های دنیای واقع ، لذت ببرد . جوابِ این فضولی که مثلا چطور یک سیمرغ ، زال نوزاد را با خودش به قله قاف می برد و پرورش می دهد را در روزنامه یا کتاب های تاریخ نمی توان دید . شاید بتوان گفت اینجا ، قصه نیاز مخاطب به تلوّن و تنوع را هم با همین خیال پردازی ها ارضاء می کند . در مورد تنوع طلبی هم باید کمی فکر کرد . شاید بشود آن را با انتزاع هایی به همان فقر به دانستن رساند . مثلا اینکه در یک مورد شناخت جدید و بدیع ، مخاطب این اطمینان را دارد که دست خالی از شنیدن روایت بیرون نمی رود . این چنین است که از تنوع همیشه خاطره خوبی دارد .

دومین تفاوت شاید به نثر و نحو چینش توالی رویداد ها و معانی برگردد . به وزن . اینجا هم ممکن است بتوان انتزاع هایی کرد . وزن و زمان بندی گام های لحن نیز خود تشبیهی است از کل عالم خلقت . تشبیهی که وجه شبهش ، نظم و ریاضیات عالم خلقت است . همان چیزی که در معماری و موسیقی خوانده می شود . چیزی مثل نسبت طلایی و یا ریتم که فراز و فرودش نماد کثرت و بازنمایی مرگ و زندگی و حرکت عالم خلقت بین این دو ست و تکرارش در گام های منظم نماد وحدت و بازنمایی استمرار و وجود قواعد ثابت تحولات عالم است . تشبیه ، یک قیاس ساده است : ببین اگر آن حقیقی است پس ، با همان نسبت مدعای من هم حقیقی است . در قیاس یک مجهول در ذهن مخاطب معلوم می شود . این یک حرکت حقیقی است و هر حرکتی لذت بخش است .

 

همین بحث در وبلاگ حاج حسین ابراهیمی عزیز

۲۰ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

خاطره یک پیاده روی کوتاه / روز دوم

برای نماز شب گوشی ام زنگ زد . بیدار نشدم . هوا خیلی سرد شده بود و من کلا فه بودم . در خواب و بیداری ، خدا خدا می کردم که زودتر صبح شود . کمی که آسمان روشن شد ، بلند شدیم و در آن هوای سرد با آن آب سرد وضو گرفتیم و همان طور که می لرزیدیم نماز خواندیم.

خیلی نگذشت که سرو کله گله هایی که برای چرا ، سمت دشت ها می رفتند پیدا شد . احسان می خواست کمی دیگر بخوابد اما من از سرما در رنج بودم . گفتم بیا زودتر راه بیفتیم تا بدنمان گرم شود . پذیرفت .

از روی نقشه با قطب نمای کوچکی که احسان آورده بود ، جهتمان را تنظیم کردیم . مسیر از مزارع گندمی که انگار اخیراً درو شده بودند می گذشت . خوب بود ، چون می توانستیم مستقیم سمت مقصد حرکت کنیم .

هرجا آب بود جانی تازه می کردیم و ادامه می دادیم و دیگر از سگ ها نمی ترسیدیم . حدود ساعت هشت ، نُه به قاسم آباد رسیدیم . مردم مهربانی بودند و غریبه را می پذیرفتند . محض احتیاط ، به اندازه ای که برای تا آخر مسیر بماند از نانوایی روستا ، نان خریدیم . از میان روستا که می گذشتیم به دفتر تحویل شیر گاوداری ها رسیدیم . از صبح زود روستایی ها می آمدند و ضرف های بزرگ شیری که از گاوهایشان دوشیده بودند را برای پاستوریزه کردن تحویل می دادند . شیر ها را در مخزن بزرگی که وسط اتاق قرار داشت و تقریبا تا لب پر شده بود می ریختند . ما هم دلمان کشید و زود ظرف آبمان را از کولیمان درآوردیم تا صبحانه امروزمان نان داغ باشد و شیر تازه . به جوانی که آنجا نشسته بود و روپوش آزمایشگاه پوشیده بود که گفتیم گفت این شیرها پاستوریزه نیستند و اجازه ندارد آنها را خام به کسی بدهد .

راه افتادیم تا جلوتر که به سوپر مارکت روستا رسیدیم . یک قوطی پنیر و چند بسته ساقه طلایی گرفتیم . ساقه طلایی قوت دارد و به خاطر زبری اش حس وارستگی و ریاضت به آدم می دهد . از روستا که عبور کردیم ، زیر سایه درخت چنار قدیمی و پیری که جزو حصار یک مزرعه بزرگ و سبز ذرت بود نشستیم و با گردو هایی که احسان همرا آورده بود ، نان و پنیر و گردو خوردیم . به تلافی راه درازی که در پیش بود ، با نفس هایمان کنار آمدیم و همه قوطی پنیر تمام شد . بعد از صبحانه ، زیر همان درخت چنار ، کمی لم دادیم . احسان با گوشی اش رادیو گرفته بود و رادیو بمناسبت عید فطر برنامه ها و آهنگ های شادی گذاشته بود .

در ادمه راه مزارع گوجه و ذرت و برنج ، بیشتر بودند و برای عبور از حاشیه ها مجبور بودیم راهمان را کج کنیم . از زید آباد هم رد شدیم . همانجا با کشاورزی که داشت مزرعه گرجه اش را بیل می زد، درستی نشانه های مان را چک کردیم . اجازه خواستیم که چند گوجه بکنیم . با کلی خواهش و تعارف و با کمال میل پذیرفت . من خواستم پول بدهم . قبول نکرد . کنار پمپ آب همان مزرعه گوجه ها را که قرمز و سفت و پر آب بودند شستیم و گاز زدیم و باز با احسان سر لطف پذیری و استغنا بحث کردیم . چه کسی درست می گفت ؟

ظهر به روستای کوشک محمدی رسیدیم و نماز را در مسجد روستا خواندیم . مسجد امام حسن مجتبی (ع) . مسجد بزرگی که روحانی نداشت و در آن نماز جماعت برگزار نمی شد. نماز خوان ها دو نفر از اهالی بودند که فرادا می خواندند .

جورابها و پاهایمان را شستیم و در همان جا کمی دراز کشیدیم . متولی مسجد که از او برای دراز کشیدن اجازه گرفته بودیم ، پشت سر هم نماز و دعا و قرآن می خواند . به او فکر می کردم . به احسان گفتم ، فکر کنم منتظر ما مانده ، شاید بخواهد برود نهار بخورد . احسان قبول کرد و راه افتادیم . دوساعتی راه رفتیم . هوا گرم بود . کنار چاه آب یکی از مزرعه ها نشستیم تا آب بخوریم . صاحب مزرعه آمد و حال خسته ما را که دید گفت از گوجه و فلفل های کنار مزرعه ام هر چقدر می خواهید بردارید . رفتیم سمتشان ، دیدیم گوجه ها تکیده بودند و خشک شده بودند ، تک و توک بینشان سالم بود . ماهم همان ها را چیدیم .

ساعت 3 بود . هوا گرم بود . از دمبمان عرق می چکید . به اتاقک وسط یک مزرعه بایر متروک رسیدیم . درخت ها از بی آبی و بی مراقبتی خشکیده بودند . زیر همان سایه های کوتاه افتادیم . هر دو از خستگی راه کوفته شده بودیم . احسان گرسنه اش نبود . من کمی خرما و گوجه و بیسکوییت خوردم .

بلند شدیم و باز راه رفتیم . یک ساعتی که گذشت بالاخره رسیدیم به دامنه کوهی که پشت آن سد درودزن بود . دیگر فقط یک کوه با سد فاصله داشتیم . همانجا مزرعه سرسبزی بود که آتاقی هم داشت و صاحبش ، کنار آن ایستاده بود . احسان گفت برویم و از او بخواهیم امشب همین جا بمانیم حتی می شد شب روی پشت بام اتاقک بخوابیم . من گفتم نمی توانم از یک غریبه چیزی بخواهم ، شاید جلوتر جای بهتری باشد که نخواهد منّت کسی را بکشیم . فکر می کردم احتمالش کم است که کسی به دو نفر با این مشخصات اعتماد کند و به ما جا بدهد و در آخر با این خواسته کنف می شویم . دوباره دعوایمان شد . انگار گفتنش آنچنان ضرری نداشت گفتم پس من خودم را به کر و لالی میزنم و تو هرچه خواستی به او بگو .

نزدیک که شدیم همه چیز خیلی ساده و سریع اتفاق افتاد . جوانک به گرمی و راحتی پذیرفت و حتی تعارف هم کرد که می توانیم شب ، داخل اتاقک وسط مزرعه بخوابیم . اسمش سید جعفر بود . یک ماه مانده بود به پایان خدمتش . سربازی اش در جزیره ابوموسی بود و آمده بود مرخصی  . سید کم حرف بود ، قدش متوسط بود و هیکل ورزیده ای داشت .

زیر همان درخت بادام کنار اتاقک زیلویمان را پهن کردیم تا کمی استراحت کنیم . درد عضلاتمان رفت . سید جعفر آمد و با مهربانی برای مان انگور آورد . گذاشت و رفت . احسان با گوشی اش مداحی گذاشته بود . مناجات شعبانیه سال هفتاد و یک حدادیان .با سوز می خواند . اسمع دعایی اذا نادیتک ، وقتی صدایت می کنم ، صدایم را بشنو و وقتی نگاهت می کنم ، چهره ات را به سمتم بازگردان ، این که من بد ام دُرُست ، ولی خدایا ، من تو رو دوست دارم ، با این چه کنم ...

مامان زنگ زد ، احوال پرسی کرد و اینکه کی می رسیم . سید ایوب ، پدر جعفر از راه رسید . زنش هم همراهش بود . با موتور آمده بودند . سید ایوب لاغر و کوتاه قد بود . صورت استخوانی و پیشانی بلند و چهره ای سوخته  و روستایی داشت و پیراهنی سفید پوشیده بود . زنش نزدیک ما نشد . ایوب آمد و پیش ما روی زیلو نشست . اول با چند سوال که کی هستید و کجا می روید بحث را شروع کرد تا رساند به حرف های ناب و بکر و روستایی اش . حرف از قناعت و خود نگهداری و سادگی و مراقبت از چشم و از باطن خالص خمینی و از حس غروراش از شجاعت و جسارت سپاه . بین حرفشهایش هم گاه به گاه ، مثال شیرینی از اشعار حافظ و حکمت های نهج البلاغه می آورد . من و احسان و شاید هر سه مان ، کیفور شده بودیم .

ما که از مسجد های خالی و دیدن دیش ماهواره در خانه های روستا ها گفتیم ، بدش آمد . گفت دین مردم روستا مثل آهن است که اگر زنگ هم بزند از آهن بودن نمی افتد . با یک دیش ماهواره که روستایی دینش نمی رود . می گفت من خودم دیش ندارم و حاضر هم نیستم به ماهواره نگاه کنم که زن مردم را با سر و بوق پتی نشان می دهد . می گفت من می فهمم که این ها به من ضرر می زند .

سید از جا بلند شد و رفت برایمان از مزرعه اش خیار و هندوانه تازه ای کند و آورد و بعد دوباره رفت و این بار با دو دستش که پر از بادم های درشت محصول مزرعه اش بود برگشت و آنها را در دست هایمان خالی کرد .هوا داشت تاریک می شد . سید ایوب خداحافظی کرد و با زنش رفت . پشه ها دور سرمان بیداد می کردند ، انقدر که در گوشمان صدای ویژژژ پیست موتور سواری می پیچید . سید جعفر آمد و گفت بیرون رتیل است و چون اینجا روشنایی می بینند ، این اطراف ، جمع می شوند و تعارف کرد که به داخل اتاقک مزرعه برویم . ما هم که چاره دیگری نداشتیم و البته در دل از خدایمان هم بود قبول کردیم و وسایل را جمع کردیم و داخل اتاق شدیم . یک تخت ، یک تلوزیون ، یک یخچال ، یک پیک نیک و یک پنجره اتاق سید جعفر بود . کف اتاق هم با پتو و موکت پر شده بود . نماز خواندیم . کمی حرف زذیم و تلوزیون دیدیم .

مهمان نوازی سید دامنمان را گرفت و یک شام مفصل هم مهمانش شدیم . تخم مرغ نیمرو و ماست اسفناج با نان محلی و برنج با خورشت سبزی . بین غذا خوردن هم چند باری تعارفمان کرد تا غریبی نکنیم و سیر بخوریم . آن لحظه حس عجیب و غیر قابل توصیفی داشتم . یک حس خوشایند لطف پذیری خالص! سید داشت لطف می کرد و من در موقعیتی بودم که جا داشت مورد لطف قرار بگیرم. سید کارش را درست و بی نقص و جوانمردانه و بی غل و غش و منّت می کرد و من  باید از خودبینی می گذشتم و تنها و تنها تکلیف لطف پذیری و ستایش کنندگی لطف پروردگار را به خوبی انجام می دادم . اینجا بازار نبود . جای تجارت و عوض دادن نبود . یخ ذهنم داشت باز می شد . انگار بعد از سال ها که در زندگی با اوهام روابط اجتماعی در مورد نعمت های خدا احساس استحقاق و دخالت می کردم حالا با یک تعمیم از موقعیتم درک می کردم شاید من در ذات واقعاً چیزی جز یک لطف پذیر خالص نیستم .

آنشب ، برنامه هر شب تنهایی شبکه چهار ، مهناز افشار را دعوت کرده بود و از او درباره خدا می پرسید . چه روح تازه و باطراوتی داشت. نوع رابطه اش با خدا ، اگر چه آشنا نبود امّا نشانه های محبت و صداقت و اخلاص غلیضی در آن مشهود بود . من به روح کودکش رشک می بردم و از فکر محبوب بودن محبوب من در قلب محبوب های عالم سرم گرم می شد .

۱۹ تیر ۹۲ ، ۱۷:۱۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

اخلاق جنسی در اسلام و جهان غرب - مرتضی مطهری

 - اصلی که هر اندازه غرائز و تمایلات طبیعی ضعیفتر نگه داشته شوند میدان برای غرائز و نیرو های عالیتر مخصوصاً قوه عاقله ، بازتر و بی مانع تر می شود ، اساسی ندارد .

۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۶:۴۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

خاطره یک پیاده روی کوتاه / روز اول

برای فردای عید فطر ، ساعت شش و نیم صبح ، ایستگاه بعد از زیرگذر صنایع ، قرار گذاشتیم .به هم که رسیدیم احسان رفت نان بخرد و من هم رفتم تا از سوپر مارکت آن سمت خیابان ، یک بسته دستمال توالت بگیرم که فکر کردم شاید لازم بشود . سوپری دستمال توالت نداشت .

داخل پارکینگ کنار نانوایی ، سگ ها هنوز از دیشب باز بودند . سمت نرده می آمدند و وقّه می دادند . رفتم نزدیک و در چشمانشان که درّندگی از آن ها می بارید زل زدم . حرص شان می گرفت و بیشتر تقلا می کردند ولی کاری نمی توانستند بکنند . می خواستم بر ترسش غلبه کنم ، فکر کردم شاید لازم باشد .

اتوبوس صدرا نیامد . با اتوبوس قلات تا سر صدرا آمدیم و نشستیم توی ایستگاه اتوبوس . به کتابچه ای که پریروز در راهپیمایی گرفته بودم و ته جیبم مانده بود ، نگاهی انداختم .در مورد تقلید بود . از پسش برنیامده بود و مزخرف گفته بود . احسان غُر می زد که پولمان حرام شد با اتوبوس قلات آمدیم . ساعت هفت و ربع اولین اتوبوس صدرا آمد . قسمت زنان خالی بود . خواستیم بشینیم که سرم خورد به میله ای که بالای صندلی بسته شده بود .این جور مواقع بیش از آنکه متوجه درد جمجمه ام شوم ، نگران نگاه اطرافیانیم . دلم می خواهد دستم را روی دهن دل شان فشار دهم تا هیچ چیز ، پیش خودشان درباره من نگویند .

سر فلکه سنگی پیاده شدیم و تا ته صدرا پیاده آمدیم . صدرا وضعیت سالهای قبل شهرک باهنر را داشت . خانه های در حال ساخت ، بوی سیمان و ملات ، خیابان های بکر خاکی ، جدول بندی های نو و بوی نم آجر دیوارها . خاطره های کودکی ام بدون جزئیاتشان، در گوشه کنارها ، اتفاق می افتادند و  محو می شدند .

کم کم که منطقه ، از ساخت ساز بشر کوتاه شد با احسان نشستیم تا ببینیم اگر سگی سمتمان پرید چه کنیم و چطور مقاومت کنیم . من کارد بزرگی را که از خانه آورده بودم ، در دست گرفتم . داشتیم آماده می شدیم که دیدیم ، پیرمردی با دوچرخه ، از جلومان عبور می کند . بهترین فرصت بود . تصمیم گرفتیم که با او همراه شویم . پیرمرد گفت سگ ترس ندارد ، با یک سنگ می رود.تا سر کوشک هزار همراهش شدیم . می گفت چهار بار تا به حال دماوند رفته . پیر مرد ، اهل مطالعه و دنیا دیده بود ، می گفت بیشتر به کتاب های دینی علاقه دارد و همه کتابهای شریعتی را یک بار خوانده . به بالای قله که رسیدیم ، تا ته مسیرمان مشخص شد . ما چند دقیقه ای همان طور که از دیدن مسیری که باید طی می شد کیف می کردیم ، نشستیم و طالبی های کوچکی را که برای صبحانه آورده بودیم را شکستیم و خوردیم . به پیرمرد هم تعارف کردیم . نخورد و رفت .

از آن بالا طرح پیاده روی مان را با نقشه هایی که از اینترنت گرفته بودیم تطبیق دادیم و جزئیات را مشخص کردیم .همان جاده خاکی که از آن می آمدیم را که ادامه دادیم ، رسیدیم به ملوسجان . ظهر بود کم کم . در راه از بین باغ های مردم می گذشتیم ، باغ ها ، پر از میوه هایی بود که همه رسیده بوند اما کسی آن ها را نچیده بود و پلاسیده شده بودند . به مزرعه ای رسیدیم که پمپ چاهش به راه بود . از پسر جوانی که آنجا بود ، اجازه گرفتیم و آب خوردیم . نماز خواندیم و بعد زیر سایه بانی که کنار اتاقک  مزرعه ساخته بودند ، پتویمان را پهن کردیم و نهار خوردیم و بعد پاهای خسته مان را دراز کردیم و یک ساعتی خوابیدیم .

بیدار که شدیم . شیشه هایمان را آب کردیم . دیدیم گوشه اتاقک تپه ای از سیر ریخته شده بود . از صاحب مزرعه چند تایش را خواستیم .گفت هر چقدر می خواهید بردارید . خواستم پول بدهم ، که نگرفت . احسان گفت تو چرا اجاز نمی دهی مردم ، لطف کنند . همه اش می خواهی پولش را بدهی . من گفتم چون می خواهم بی نیازی بورزم . این یک اخلاق ارثی تحمیلی بود که دیگر من به آن عادت کرده بودم . بدون اینکه بدانم چرا . 

وسایلمان که جمع شد ، از صاحب مزرعه تشکر کردیم و راه افتادیم . ساعت سه بود و باید کوه کم ارتفاعی را رد می کردیم . هوا گرم بود و سخت می گذشت . از بالای کوه ، روستایی را که درنقشه ، بین صادق آباد و مقصود آباد و در راه روستای قلعه نو بودبا هم نشان کردیم و مسیرمان را به سمت آن قرار دادیم . روستا در گوگل ارث اسمی نداشت . چند ساعتی گذشت که رسیدیم به سه راه بیضا . از آنجا دستمال تولت و کمی خوراکی خریدیم و همان اطراف پای جوی آبی نشستیم و خوردیم . خستگی مان در رفت .

راه که افتادیم ، سمت روستای بی نام را به اهالی نشان می دادیم ، کسی نام و نشان آن را درست نمی گفت . شاید اسم ها با اسم های نقشه تفاوت داشت . حول داشتیم ، تا غروب نشده به قلعه نو برسیم تا طبق برنامه زمانبندی حرکت کرده باشیم . در راه از کنار جوب های آب مزارع که آب زلالی داشت ، می گذشتیم . هر از نیم ساعتی هم به پمپ چاهی می رسیدیم که آب را با فشار به روی سطح می آورد . از چند گلخانه و مزرعه ذرت و گوجه و شبدر گذشتیم ، همچنین از چند خانه کاه گلی متروک .در راه ، دیدن طراوت محصولات مزرعه ها و زلالی آب لذت بخش بود .

خورشید کم کم پایین می رفت که به روستای نشان شده رسیدیم . دیر شده بود و از برنامه عقب مانده بودیم . باید شب را در همین روستا می ماندیم . روستا ، کهنه و وامانده بود . خانواده ها ، دم در خانه هایشان نشسته بودند و چایی می خوردند و قلیان می کشیدند . از یک روستایی لاغر میانسال ، نشانی مسجد روستا را پرسیدیم . تامل کرد و به چشم هایمان دقت کرد . از مان پرسید از کجا می آیید و به کجا می روید و پرسید در کیف های مان چه داریم . ساده می شد فهمید مردک نظر بدی دارد ولی آخرش مسجد را نشان داد . مسجدی که نیمه ساز و تعطیل بود . با احسان ساختمانش را برانداز کردیم . دیوار های حیاط مسجد ریخته بود و در شبستان قفل بود . دیدیم از همین دیوار های رمبیده حیاط که مثل پله شده بود ، می شود بالای چند اتاقک دستشویی ، که هنوز نیم ساز بود رفت . سقف حدودا دوازده متر و بتونی بود . ترس ما از سگ و گرگ و مار و عقرب بود که پایشان به اینجا نمی رسید . بهترین جا بود برای اطراق شبانه ما .

هنوز هوا روشن بود . همان پایین که بودیم ، جوان لاغر و ساده پوشی که ریش مرتب و موهای شانه شده ای هم داشت ، نزدیک شد . مسئله را به او گفتیم . کمی غیظ کرد و مثلا غضب ناک ، برای اینکه ببینید چقدر راست می گوییم ، به چشم هایمان نگاه کرد و پرسید کارتان چیست ، بعد که از بی غشی ما مطمئن شد خوش رو شد و گفت به ظاهرتان نمی خورد ریگی به کفشتان باشد . گفت فکر خوبیست و اشکالی ندارد . 

دلمان آرام شد . رفتیم بالا و وسایلمان را پهن کردیم . چند نفری آمدند کنجکاوی کردند . جوابشان را دادیم . اذان که گفتند ، همان بالای پشت بام سیمانی وضو گرفتیم و مشغول نماز شدیم . من نماز را شروع کردم و احسان داشت وضو می گرفت که موتور سواری که از جاده کنار مسجد می گذشت کمی دورتر ترمز کرد و دور زد و آمد روبروی دیوار مسجد و همین طور که گاز می داد ، داد زد آن بالا چه کار می کنید ؟ احسان که می خواست به او بفهماند صدای موتورت اجازه نمی دهد جواب مارا بشنوی ، چند بار با صدای گرفته اش ، محکم داد زد "بیا جلو تا بهت بگم ... بیا اینجا تا بهت بگم" پسرک  که بهتش زده بود ، آرام آب گلویش را قورت داد و به خیال خودش که تا این ها در این تاریکی بلایی سرم نیاورده اند از خیر این فضولی بگذرم ، چند گاز محکم داد و گرد و خاکی کرد و در رفت . نماز که تمام شد ، هر دو مان ، کلی به حال پسرک و  این جسارت مهیب اشتباهی که از ما سر زده بود خندیدیم .

در روستا آنشب عروسی بود و از دور صدای ساز و دهل می آمد . ما روی پشتبام ، مبهوت آسمان پر عظمت شده بودیم . مات نور مبهم متراکمی که از انبوه ستارگان ، در طول کهکشان ، به ما می رسید . و حسرت می خوریم از آسمان شهر که با آن آسمان بیمار و کم فروغش . اول شب ، پشه کوره ها خوردندمان ، خودمان را پیچیده بودیم دور پتو و ملحفه ای که آورده بودیم . بعد ، باد های تندی پیچید و پشه ها را برد.

ساعت از ده گذشته بود و احسان داشت با خانواده اش ، تلفنی حرف می زد که دو نفر از جاده پیچیدند سمت مسجد و با موتور آمدند داخل مسجد و جلوی اتاقک دستشویی ها توقف کردند . به احسان سقلمه زدم که متوجه باشد . تا موتورشان را خاموش کردند ، احسان هم تماسش را تمام کرد . گوشی هایمان را ساکت کردیم و با دلهره گوش دادیم که چه کار می کنند . داخل دستشویی نیمه کاره روشن شد و ما از انعکاسشان در شیشه های رفلکس شبستان ، چشم می دواندیم ببینیم می خواهند چه بکنند. کمی گذشت تا نه شنوایی و بینایی مان ، که شست بویایی مان خبر دار شود بزرگواران ، دارند در محوطه خانه خدا ، تریاک می کشند! 

ربع ساعتی که گذشت ، رفتند . کم کم چشممان گرم خواب می شد . تا آخر شب سه ، چهار گروه موتور سوار دیگر هم ، به همان منظور آمدند و رفتند . برای ما عادی شده بود . فقط باید ساکت می ماندیم ، تا متوجه ما نشوند و کارشان را بکنند و بروند هرچند خستگی یک روز پیاده روی هم به اجازه نمی داد خیلی بیدار بمانیم یا جلب توجه کنیم .

۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۷:۴۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی

چرا باید بندگی خدا را کرد ؟

 چرا باید بندگی خدا را کرد ؟

 - بخاطر خوب زندگی کردن . چون درک می کنم که پیامبر (ص) ، امیرالمومنین (ع) و حضرت اباعبدالله از همه زیبا تر زندگی کرده اند و آنها به این از بندگی خداوند رسیده اند .

 - انگار در دنیا گریزی از بندگی نیست . هرکس خود را بند بندگی چیزی درآورده و برای رسیدن به آن ، روز را شب می کند . خریدن یک خانه ، خریدن یک ماشین ، رفتن به یک سفر ، گرفتن یک مدرک ، رسیدن به یک زن ، به زانو درآوردن کسی و ... . کسی که بگوید من بنده کسی نیستم و آزادم دروغ می گوید . انگار که هویت ما در فقر و حرکت و هزینه دادن به سمت این مطلوب ها تعریف شده . هر مطلوبی جلوه ای از یکی از صفات وجودی است . خداوند جامع و کامل همه این صفات است . پس اگر بخواهیم عمر را هزینه چیزی کنیم ، خوب است آن را صرف لقاء الله کنیم . بدیهی است که لقاء الله از بندگی خدا حاصل شود .

۱۱ تیر ۹۲ ، ۰۸:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد شیرازی