برای نماز شب گوشی ام زنگ زد . بیدار نشدم . هوا خیلی سرد شده بود و من کلا فه بودم . در خواب و بیداری ، خدا خدا می کردم که زودتر صبح شود . کمی که آسمان روشن شد ، بلند شدیم و در آن هوای سرد با آن آب سرد وضو گرفتیم و همان طور که می لرزیدیم نماز خواندیم.

خیلی نگذشت که سرو کله گله هایی که برای چرا ، سمت دشت ها می رفتند پیدا شد . احسان می خواست کمی دیگر بخوابد اما من از سرما در رنج بودم . گفتم بیا زودتر راه بیفتیم تا بدنمان گرم شود . پذیرفت .

از روی نقشه با قطب نمای کوچکی که احسان آورده بود ، جهتمان را تنظیم کردیم . مسیر از مزارع گندمی که انگار اخیراً درو شده بودند می گذشت . خوب بود ، چون می توانستیم مستقیم سمت مقصد حرکت کنیم .

هرجا آب بود جانی تازه می کردیم و ادامه می دادیم و دیگر از سگ ها نمی ترسیدیم . حدود ساعت هشت ، نُه به قاسم آباد رسیدیم . مردم مهربانی بودند و غریبه را می پذیرفتند . محض احتیاط ، به اندازه ای که برای تا آخر مسیر بماند از نانوایی روستا ، نان خریدیم . از میان روستا که می گذشتیم به دفتر تحویل شیر گاوداری ها رسیدیم . از صبح زود روستایی ها می آمدند و ضرف های بزرگ شیری که از گاوهایشان دوشیده بودند را برای پاستوریزه کردن تحویل می دادند . شیر ها را در مخزن بزرگی که وسط اتاق قرار داشت و تقریبا تا لب پر شده بود می ریختند . ما هم دلمان کشید و زود ظرف آبمان را از کولیمان درآوردیم تا صبحانه امروزمان نان داغ باشد و شیر تازه . به جوانی که آنجا نشسته بود و روپوش آزمایشگاه پوشیده بود که گفتیم گفت این شیرها پاستوریزه نیستند و اجازه ندارد آنها را خام به کسی بدهد .

راه افتادیم تا جلوتر که به سوپر مارکت روستا رسیدیم . یک قوطی پنیر و چند بسته ساقه طلایی گرفتیم . ساقه طلایی قوت دارد و به خاطر زبری اش حس وارستگی و ریاضت به آدم می دهد . از روستا که عبور کردیم ، زیر سایه درخت چنار قدیمی و پیری که جزو حصار یک مزرعه بزرگ و سبز ذرت بود نشستیم و با گردو هایی که احسان همرا آورده بود ، نان و پنیر و گردو خوردیم . به تلافی راه درازی که در پیش بود ، با نفس هایمان کنار آمدیم و همه قوطی پنیر تمام شد . بعد از صبحانه ، زیر همان درخت چنار ، کمی لم دادیم . احسان با گوشی اش رادیو گرفته بود و رادیو بمناسبت عید فطر برنامه ها و آهنگ های شادی گذاشته بود .

در ادمه راه مزارع گوجه و ذرت و برنج ، بیشتر بودند و برای عبور از حاشیه ها مجبور بودیم راهمان را کج کنیم . از زید آباد هم رد شدیم . همانجا با کشاورزی که داشت مزرعه گرجه اش را بیل می زد، درستی نشانه های مان را چک کردیم . اجازه خواستیم که چند گوجه بکنیم . با کلی خواهش و تعارف و با کمال میل پذیرفت . من خواستم پول بدهم . قبول نکرد . کنار پمپ آب همان مزرعه گوجه ها را که قرمز و سفت و پر آب بودند شستیم و گاز زدیم و باز با احسان سر لطف پذیری و استغنا بحث کردیم . چه کسی درست می گفت ؟

ظهر به روستای کوشک محمدی رسیدیم و نماز را در مسجد روستا خواندیم . مسجد امام حسن مجتبی (ع) . مسجد بزرگی که روحانی نداشت و در آن نماز جماعت برگزار نمی شد. نماز خوان ها دو نفر از اهالی بودند که فرادا می خواندند .

جورابها و پاهایمان را شستیم و در همان جا کمی دراز کشیدیم . متولی مسجد که از او برای دراز کشیدن اجازه گرفته بودیم ، پشت سر هم نماز و دعا و قرآن می خواند . به او فکر می کردم . به احسان گفتم ، فکر کنم منتظر ما مانده ، شاید بخواهد برود نهار بخورد . احسان قبول کرد و راه افتادیم . دوساعتی راه رفتیم . هوا گرم بود . کنار چاه آب یکی از مزرعه ها نشستیم تا آب بخوریم . صاحب مزرعه آمد و حال خسته ما را که دید گفت از گوجه و فلفل های کنار مزرعه ام هر چقدر می خواهید بردارید . رفتیم سمتشان ، دیدیم گوجه ها تکیده بودند و خشک شده بودند ، تک و توک بینشان سالم بود . ماهم همان ها را چیدیم .

ساعت 3 بود . هوا گرم بود . از دمبمان عرق می چکید . به اتاقک وسط یک مزرعه بایر متروک رسیدیم . درخت ها از بی آبی و بی مراقبتی خشکیده بودند . زیر همان سایه های کوتاه افتادیم . هر دو از خستگی راه کوفته شده بودیم . احسان گرسنه اش نبود . من کمی خرما و گوجه و بیسکوییت خوردم .

بلند شدیم و باز راه رفتیم . یک ساعتی که گذشت بالاخره رسیدیم به دامنه کوهی که پشت آن سد درودزن بود . دیگر فقط یک کوه با سد فاصله داشتیم . همانجا مزرعه سرسبزی بود که آتاقی هم داشت و صاحبش ، کنار آن ایستاده بود . احسان گفت برویم و از او بخواهیم امشب همین جا بمانیم حتی می شد شب روی پشت بام اتاقک بخوابیم . من گفتم نمی توانم از یک غریبه چیزی بخواهم ، شاید جلوتر جای بهتری باشد که نخواهد منّت کسی را بکشیم . فکر می کردم احتمالش کم است که کسی به دو نفر با این مشخصات اعتماد کند و به ما جا بدهد و در آخر با این خواسته کنف می شویم . دوباره دعوایمان شد . انگار گفتنش آنچنان ضرری نداشت گفتم پس من خودم را به کر و لالی میزنم و تو هرچه خواستی به او بگو .

نزدیک که شدیم همه چیز خیلی ساده و سریع اتفاق افتاد . جوانک به گرمی و راحتی پذیرفت و حتی تعارف هم کرد که می توانیم شب ، داخل اتاقک وسط مزرعه بخوابیم . اسمش سید جعفر بود . یک ماه مانده بود به پایان خدمتش . سربازی اش در جزیره ابوموسی بود و آمده بود مرخصی  . سید کم حرف بود ، قدش متوسط بود و هیکل ورزیده ای داشت .

زیر همان درخت بادام کنار اتاقک زیلویمان را پهن کردیم تا کمی استراحت کنیم . درد عضلاتمان رفت . سید جعفر آمد و با مهربانی برای مان انگور آورد . گذاشت و رفت . احسان با گوشی اش مداحی گذاشته بود . مناجات شعبانیه سال هفتاد و یک حدادیان .با سوز می خواند . اسمع دعایی اذا نادیتک ، وقتی صدایت می کنم ، صدایم را بشنو و وقتی نگاهت می کنم ، چهره ات را به سمتم بازگردان ، این که من بد ام دُرُست ، ولی خدایا ، من تو رو دوست دارم ، با این چه کنم ...

مامان زنگ زد ، احوال پرسی کرد و اینکه کی می رسیم . سید ایوب ، پدر جعفر از راه رسید . زنش هم همراهش بود . با موتور آمده بودند . سید ایوب لاغر و کوتاه قد بود . صورت استخوانی و پیشانی بلند و چهره ای سوخته  و روستایی داشت و پیراهنی سفید پوشیده بود . زنش نزدیک ما نشد . ایوب آمد و پیش ما روی زیلو نشست . اول با چند سوال که کی هستید و کجا می روید بحث را شروع کرد تا رساند به حرف های ناب و بکر و روستایی اش . حرف از قناعت و خود نگهداری و سادگی و مراقبت از چشم و از باطن خالص خمینی و از حس غروراش از شجاعت و جسارت سپاه . بین حرفشهایش هم گاه به گاه ، مثال شیرینی از اشعار حافظ و حکمت های نهج البلاغه می آورد . من و احسان و شاید هر سه مان ، کیفور شده بودیم .

ما که از مسجد های خالی و دیدن دیش ماهواره در خانه های روستا ها گفتیم ، بدش آمد . گفت دین مردم روستا مثل آهن است که اگر زنگ هم بزند از آهن بودن نمی افتد . با یک دیش ماهواره که روستایی دینش نمی رود . می گفت من خودم دیش ندارم و حاضر هم نیستم به ماهواره نگاه کنم که زن مردم را با سر و بوق پتی نشان می دهد . می گفت من می فهمم که این ها به من ضرر می زند .

سید از جا بلند شد و رفت برایمان از مزرعه اش خیار و هندوانه تازه ای کند و آورد و بعد دوباره رفت و این بار با دو دستش که پر از بادم های درشت محصول مزرعه اش بود برگشت و آنها را در دست هایمان خالی کرد .هوا داشت تاریک می شد . سید ایوب خداحافظی کرد و با زنش رفت . پشه ها دور سرمان بیداد می کردند ، انقدر که در گوشمان صدای ویژژژ پیست موتور سواری می پیچید . سید جعفر آمد و گفت بیرون رتیل است و چون اینجا روشنایی می بینند ، این اطراف ، جمع می شوند و تعارف کرد که به داخل اتاقک مزرعه برویم . ما هم که چاره دیگری نداشتیم و البته در دل از خدایمان هم بود قبول کردیم و وسایل را جمع کردیم و داخل اتاق شدیم . یک تخت ، یک تلوزیون ، یک یخچال ، یک پیک نیک و یک پنجره اتاق سید جعفر بود . کف اتاق هم با پتو و موکت پر شده بود . نماز خواندیم . کمی حرف زذیم و تلوزیون دیدیم .

مهمان نوازی سید دامنمان را گرفت و یک شام مفصل هم مهمانش شدیم . تخم مرغ نیمرو و ماست اسفناج با نان محلی و برنج با خورشت سبزی . بین غذا خوردن هم چند باری تعارفمان کرد تا غریبی نکنیم و سیر بخوریم . آن لحظه حس عجیب و غیر قابل توصیفی داشتم . یک حس خوشایند لطف پذیری خالص! سید داشت لطف می کرد و من در موقعیتی بودم که جا داشت مورد لطف قرار بگیرم. سید کارش را درست و بی نقص و جوانمردانه و بی غل و غش و منّت می کرد و من  باید از خودبینی می گذشتم و تنها و تنها تکلیف لطف پذیری و ستایش کنندگی لطف پروردگار را به خوبی انجام می دادم . اینجا بازار نبود . جای تجارت و عوض دادن نبود . یخ ذهنم داشت باز می شد . انگار بعد از سال ها که در زندگی با اوهام روابط اجتماعی در مورد نعمت های خدا احساس استحقاق و دخالت می کردم حالا با یک تعمیم از موقعیتم درک می کردم شاید من در ذات واقعاً چیزی جز یک لطف پذیر خالص نیستم .

آنشب ، برنامه هر شب تنهایی شبکه چهار ، مهناز افشار را دعوت کرده بود و از او درباره خدا می پرسید . چه روح تازه و باطراوتی داشت. نوع رابطه اش با خدا ، اگر چه آشنا نبود امّا نشانه های محبت و صداقت و اخلاص غلیضی در آن مشهود بود . من به روح کودکش رشک می بردم و از فکر محبوب بودن محبوب من در قلب محبوب های عالم سرم گرم می شد .